در بزم دور یک، دو قدح درکش وبرو

چشم بندی بود، چشم من بسته به اندک نگاهی از تو بود
چشم بسته بودم به چشمانت
اما دریغ
چشمانت بسته بود
 
 
 توی حد فاصل مرگ و زندگی یه جائی باید باشه که اسمش خراباته! دیر مغانه مسلموناس! یه پیری همون دور و برا وایساده واسه هرکی یه جوری قدح پر می‌کنه. تو چشات زل میزنه و هر آنچه نباید را، انگار باید ببینه و بعدش ساقی چشمات میشه! قدح چشماتو پر می‌کنه و بعدش میمیری.

یکی بود که ناظر بود و یکی دیگه هم بود اما سرش تو غصه هاش بود تو درداش توی بی پولیاش و نداریاش! توی بغضای مونده ته گلوش تو حرفاش تو حرمتاش تو صورت سرخ شدش توی، توی، توی این خم هزار تو، توی این هیاهوهای ازلی ابدی،  توی مبدا و توی مقصد توی مایحتاج توی مایه حیات و توی کلمه، حرف و قلم و توی قسم‌های خورده شده و روی زمین مانده برای سر همیشه خمیده‌اش پیش همسر، بچه‌هاش. توی سبط یقین! توی ماندن در چارچوب ها! توی تکیه دادن به در ورودیها و آماده شدن برای صدای شکسته شدن چیزی، دلی.

شده ببینی کنار در ورودی خونش یکی وایساده که نخواد بره داخل، پیش زنش، بچه‌هاش؟ تا حالا صدای شکسته شدن دل شنیدی؟ حتما شنیدی! اما تا حالا صدای دلی که از شکستن دلی شکسته شده باشه چی؟ پدر گاه داغ میزند بر سینه خود و به خانه میرود! درد گلوله چطوریه؟ درد داره اما وقتی داغ بررویش می‌گذراند دردش از گلوله  فراتر می‌رود! اما پدر داغ می‌گذارد و می‌رود در خانه بر داغش داغ گذارده می‍شود با دیدن پسرش!دخترش. کاش به همین راحتی می‌شد گفت سرتو بالا بگیر مرد.

ثبت است بر جریده عالم دوام ما



به نام بزرگیش به نام یکتا پروردگارهستی

اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علی ولی الله

سحر ادم را به همه جا می برد ناخوداگاه اما سریع..از آغاز یک رویا تا به خاکسپاری یک اشتباه، زندگی‌ام عجیب بوده وناخواسته از ابتدایش تا به کنون ...چه به آغاز بنگری ،چه به پایان و چه به توالی عمری که گذشته و دارد می گذرد...تمامیش که نه اما خیلی از روال‌هایش تدبیر مدبر بوده و من در این تدبیر بی تقصیر...راضی‌ام از آنچه شاید همگان زندگی بنامندش و من روال یک زوال نامیدمش اما هماره شکر گذار و سر به نشانه تعظیم فروگذار...لحظات شاد بسیار داشته‌ام  و نشاط در زندگی‌ام بسیار جاری و ساری اما  بسیار بوده و هست مصائبی که نه از سوی خداوندی و برای آزمایش که از سوی خوداوندی و برای سلب آسایش برایم پیش آمده و پیش ...که باز هم راضی ام که اگر همه اینها نبود، بود ونبودم نابود میشد..
25 خزان را پشت سر گذاشته‌ام و نمیدانم که چند خزان دیگر را برای ریختن برگ‌هایم فرصت دارم...همیشه شمارش پاییز را بیش‌تر دوست داشته‌ام چرا که هر سال که میگذرد احساس میکنم برگ‌هایم کمتر میشوندو من به مرگ نزدیکتر...
طلب وبدهی‌ام هم از دار دنیا یک کتاب بوف کور است که دلم نیامد به صاحبش برگردانم..(رضا موسوی)..یادم نمیاید به دیگران بدهی داشته باشم که البته به خدا بدهکارم..نمیدانم چطور میشود بدهی یک عمر را به خدا برگردانم..که خدا غفار است و رحیم و آمرزنده..
دروغ زیاد نگفتم و اگر گفتم به ضرر کسی نگفته‌ام که ناراحت باشم هر چه گفته‌ام برای صلاح بوده و مصلحت...اما غیبت کرده‌ام...غیبت کسانی را گفته‌ام که بارها برایم ریسمان‌ها بسته‌اند از زمین به آسمان ...بلی غیبت کرده‌ام غیبت کسانی که برایم پل ها ساخته‌اند و در نیمه راه پل مرا به پایین پرت کرده‌اند...غیبت کسانم که برایم مهم بوده‌اند و نمی‌توانستم بررویشان بیارم...بخواهید...بخواهید شفاعت مرا از آنان که دوستانم بوده‌اند و همه زندگیم بودند و بخواهید شفاعت‌ام را از پدرم از مادرم از نزدیکانم...من همه را همه همه همه را بخشیده‌ام نه به خاطر خودشان که به خاطر خودم...که آدم مغروریم...که ادم وابسته مغروریم...که ادم دلباخته وابسته مغروریم...از آنان هم بخواهید ببخشایند و آن هم نه به خاطر من که به خاطر خودشان...
به مادرم بگویید بی‌قراری نکند که من بی‌قرار میشوم...بگویید به آسایش رسید...سالها  در پی این لحظه دوید و رسید به معبودش به معشوقش...که هرچند عابد و عاشق سست عنصری بوده‌ام او معبود و معشوق ....بگویید برود  برود به ..برود به هرجا که دل خوش است و بداند دل من خوش است با دلخوشی او....و مدیونم به مادرم...
پدرم ادم بزرگی است...بوده و هست و خواهد بود(کور شود هر آنکه نتواند دید)...به او بگویید که نگذارد لحظه‌ایی از این بزرگی و بزگ منشی‌اش در غیاب من کم شود...او توان همه‌چی را دارد و می تواند...فقط بگویید اگر خواست کاری بکند خوابگاهی بسازد برای بچه های دانشگاه که بدبخت ترین افراد هستند...و مدیونم به پدرم....
و برادرم که او همه لحظات شیرین  زندگی کودکانه‌ام را مدیون اویم...بگویید زرافه را دوس داشت...بگویید....
و دوستانم که مدیونم به همشان..
مرا در آرمگاه خانوادگی‌مان دفن کنید...که اقوام به کمکم بیایند و راه رسم فرم پر کردن را به من سریعتر یاد بدهند و من کارهایم سریعتر پیش برود...

پ.ن:میگن که صدای آدم تو این عالم واسه همیشه میمونه صدای حسین(ع) رو اگه نشه از دسته‌های حسینی شنید از کیلومترها اونورتر تو غزه از بچه‌هایی که کشته میشن میشه شنید.
پ.ن:تو گودرم نوشته بودم.

سفر اول سفر به گوگل و اتچمنت‌ها

 یک توری پا داد و یه سری از بچه‌ها با چند تا ماشین off-road منو برداشتن بردن دشت و بیایان رها از خیابان!  (تو زندگی من مگه همین تور بیاد  پا بده غیر از این هیچ مگوی. تور منو تور کرد!)  شب قبل رفتن یه سری پدافندهای عامل و غیر عامل توسط دوستان برای جلوگیری از حمله ناگهانی اسیدها و گازهای(شما بخوانید بادهای) معده با برداشتن مقداری کنسرو و تخم مرغ و یک عدد آفتابه با رمز یا شکم یا زیر شکم انجام شد.
صبحِ رفتن، ساعت 7  قرارِ حرکت داشتیم. من کمر همتمو تا خرخره‌ام بالا کشیدم و 6 بیدار شدم. بماناد که اصلا از ذوق خواب به چشمان ترم میشکست. ساعت 9 تازه راه افتادیم و تا  به گروه پیوستیم  10 شد. قبل رفتن یه سری توصیه ایمنی را جدی بگیرید به ما شد که البته مهم‌ترین نکته‌اش در این بود که بچه‌ها وسایل گرمازای غیر مجاز نیارید! لب مرزه! دردسر میشه. بر عبث می‌پائید. موقع حرکت یه ماشین که سران بودن جلوتر رفتن و یه ماشین هم از پشت سر حامی یتیما، عقب افتاده‌ها،حامی همه آرمانهای انقلاب. تا ماشینا حرکت کردن دیگه ظهر لنگاشو تا جائی که میتونست باز کرده بود و روی سر ما سایه انداخته بود! سایه آفتاب.
 
ما از همون اول دیگه این ماشین حامی آرمان رو ندیدیم تا موقع نهار که همه یه جاجمع شدیم (طبیعتا تو ایران هرآدم باوجدانی این مسئولیت رو بعهده بگیره نباید دیده شه!!). توی مسیر از وسط مسیل رد شدیم. اواسط مسیر یه جائی بود که آزمون توانایی عقلی بود! آزمون سختی نبودااا! فقط یه کوه سنگی بود که شیبش از 60 درجه بیشتر بود و دوستان با ماشیناشون میخواستن برن بالای کوه! بهشون گفتم شیبش زیاده، نمیشه! اما نگاه دوستان من به کلمه شیب دقیقا مثل اون داشن آموزی بود که گفت شیب؟!شیب‌دار؟! نمی‌دونستن! فقط با رمز زور بزن اما باد به خارج از بدن نزن! می‌خواستن برن بالای صخر‌ها!

ظهر واسه نهار رفتیم یه جائی به نام گوگل نزدیک بزداغی!از کل سفر اسم همین مکانو یاد گرفتم.  گوگل یک استخر طبیعی بود (یه چند مدتی بود که یکی از انگشتان پام دچار مشکل شده بود و روز قبل از مسافرت پیش دکتری تجربی رفتم. پامو بست و تاکید کرد هرکاری می‌کنی پات خیس نشه ). پا که هیچی دین و دلمو دادم و داخل آب شدم، اواسط کار به خودم اومدم و متوجه شدم اگه یه ذره بیشتر برم تو آب دین و دل که بماناد، حیثیت ما بر آب جولان خواهد داد، یادم رفته بود مایو بیارم. سوت زنان از کادر خارج شدم.

موقع نهار بود که همه گروهها به فکر درست کردن زغال افتادن. ماشین حامی هم اومد و همه مسافرین یک ماشین که خراب شده بود رو با خودش آورده بود. تو گروه ما هم باید یک فعالیتی برای اجرای این فریضه اتفاق می‌افتاد (نهار به عهده من نبود! یعنی بالواقع من فقط دستامو تو شلوارم کرده بودمو اومده بودم). گروه ما! ما هیچ ما نگاه! فقط نگاه میکرد بعد کم‌کم خبرش به شصتم رسید و یادم اومد که نهار ما تن ماهیه! خب طبیعیه! وقتی تن‌ماهی برداری نهارت باقالی پلو با گوشت نمیشه! ما تن‌ماهی داشتیم درحالیکه بقیه داشتن جوجه، کباب می‌کردن! تصور کنید توی یک مهمانی همه دارن پلو میخورن تو وسط اینا نشستی و داری نون سق میزنی! یه همچین وضعی داشتیم. نهار که تموم شد ما وایسادیم به ثواب (نماز) بچه‌ها وایسادن به نوشیدنی‌های گرم کننده! شراب.

بعد از نهار به مقصد نامعلومی بالا پائین پریدیم!  مسیر‌ی که می‌رفتیم فقط ناهمواری‌هایی به صورت عمودی بر روی زمین داشت که باید عبور می‌کردیم. به گمونم سران به فکر هضم غذا بودن. ساعت 8 بود که به محل اسکان شبمون نزدیک میشدیم. یکی از سرکرده‌های گروه میگفت جای دنجیه! بالای کوه! بی سر و صدا، سوت و کور. بالای کوه که رسیدیم به سمت مزرعه‌ایی حرکت کردیم! جای دنج از نظر من چی هست مهم نیست ولی اینا وسط یه مزرعه هندونه زدن رو ترمز و گفتن همینجا اتراق می‌کنیم! خیلی دنجه! از روی یک عالمه هندونه رد شدیم و کلی به صاحب مزرعه خسارت وارد آوردیم.(بعدا فهمیدیم حلال کرده خدا خیرش دهاد).

عملیات خوندن نماز مغرب و عشا هم دردسری بود! جا غصبی بود و باید برای ادایش جائی پیدا می‌کردیم . یه جای شیب‌داری پیدا کردیم که لنگ درهوا باید نماز میخوندیم. جلومون دره پشتمون مزرعه، به هر زحمتی بود انجام شد.
شام هم به روال قبل انگشتی بود که به چشم استکبار فرو می‌رفت و درمتنش این حرفو دربرداشت که تحریممان کنید نون و املت می‌زنیم (البته من بیشتر احساس میکنم انگشت رو تو چشم اونا میکنیم اشکش از چشم ما می‌آد!)  بعد شام بچه‌ها آتش بزرگی درست کردن تا دور آتش کمرهای فراوون خودشونو برای قر بریزن! طوری می‌رقصیدن که گوئی کمری اضافی دارن و جائی به عاریت گذارده‌اند!! اما من اینقد خسته بودم که برای کمرچرونی حالی نداشتم و آماده خواب شدم و زودتر از موعد همیشگیِ خوابم، به دامان کیسه خواب پناه بردم! به چشم برهم زدنی جفتک وار از کیسه خواب بیرون پریدم! بچه‌ها آهنگ کردی گذاشته بودن و صداش اینقد زیاد بود که فک کردم صوراسرافیل اومده داره بغل گوشم داد میزنه! جبر جغرافیایی دلیلی شد تا به بزم کمر چرونی! برم. کمرها قرهایی که روی زمین بود رو جمع می‌کردند و من تماشاگه اجماع! صدای سیستم صوتی اینقد زیاد بود که صاحب باغ از یکی دو کیلومتر اونورتر اومد و شاکی شد. یکی از دوستان با حالت غیر طبیعی داوطلب حل مسئله شده بود هیچی دیگه مارادونا رو ول کردیم رفتیم مدیر روستا رو گرفتیم گل به خودی نزنه! با رایزنی گروه سران با صاحب باغ مشکلات حل شد و رضایت به ابقا داد. بعد یک ساعت که بساط  جمع شد متوجه شدیم ممکنه گرگ!!!بیاد و یک نفر باید از آتش نگهبانی کنه! گرگ تو مزرعه؟ من که خوابیدم ولی بچه‌ها داوطلبانه بیدار موندن، اینقدر سرشون گرمه وسایل گرمازا بود که تا صبح نخوابیدن.


پ.ن:نبردن جوجه کباب دلایل اقتصادی نداشت طبعا برای طعنه به وضعیت اقتصادی اینگونه بیان شد. 

عقل که نباشه تن یه ملت در عذابه!

 چن وقت پیش یک عمل روی مغز خانم جان انجام دادند، طوریکه بعد عمل به هیچ وجه نمیتونس سرپا وایسه و تماما در تختخواب  باید میموند. حالا با این وضعیت  دو روز بعد از عملش برداشت گفت هفته بعد بریم مسافرت! خوبه! قبل مسافرت نمیدونم پیش کدوم فال‌گیر و رمالی رفته بود که همچین تجویزی رو بهش داده بودن و گفته بودن بخت دخترت توی مسافرت وامیشه! خلاصه با ریش گرو گذاشتن شوهر خانم‌‌جان در گروی اینکه میبرمت خارجه! قضیه ختم به خیر شد و قبول کرد تابستون برن مسافرت!خارجه!
از فردای اون روز خانم جان هرجا می‌نشست می‌پرسید، البته نمیتونس بشینه دراز کشیده میپرسید کجا بریم؟ قیمتا چطوره؟ کجا ارزونه! از نمکی محله که از دروازه شمرون اونورتر نرفته بود  تا دکتر جراحش که سالی 7-8 بار مسافرت خارجه داشت به هرکی می‌رسید همینو می‌پرسید تا اینکه بعد یک تحقیق واقعا نفس گیر به نتیجه رسیدن که برن تاجیکستان! یعنی من خب وقتی شنیدم جا نخوردم اما همین که دلیل خانم‌جان و مدت زمونی که قراره بمونن رو شنیدم جامو درسته قورت دادم. خانم‌جان می‌گفت که قیمته یک تلویزیون 48 اینچی که اینجا یک و نیم میلیون بود (البته زمانی که ریال با ارزن برابری میکرد نه الان که ریالتون ارزونیتون ارزن نمیدیم بهتون) اونجا 200 تومنه! آخه 200 تومن؟ میریم یک ماه! میمونیم برمیگردیم میگن اقامت شبی 10 هزار تومنه! تو دوره زمونه‌ایه که با این قیمت طویله هم به 4 نفر نمیدن میخواستن برن با این قیمت خونه اجاره کنن! من فک کنم همان اندک عقل خانم‌جان رو در طی این عمله برداشتن و جاش کلا یه دونه سیم گذاشتن که گوشاش سرجاش بمونه!
تو تابستون شوهر خانم ‌جان که دست کمی از خود خانم‌جان نداشت رفت سراغ بلیط! یه ویزای 6 ماهه گرفتن با یک بلیط دو طرفه 6 ماهه! خانم ‌جان گفته بود شاید خوشمون اومد بیش‌تر موندیم!!!!قرار بود همونور بلیط برگشتشونو اکی کنن برگردن! با این تفسیر که اونجا همه‌چی حساب کتاب داره، هروقت خواستیم برگردیم، دوساعت بعدش ایرانیم!
از بدو ورود و دو سه روز اولشون بی‌اطلاع بودیم که روز سوم زنگ زدن و گفتن این خونه‌ایی که ما گرفتیم اصلا برق نداره و اینقد همه‌چی گرونه که هیچی نمیتونیم بخوریم! نون و لوبیا میخوریم! یه کاری بکنید ما برگردیم! تا یک ماهه دیگه بلیط نیست!!!  قرار شد فرداش بهمون خبر بدن و یه خاکی بریزیم تو سرمون! که باز تا سه روز  بیخبر بودیم ازشون! تا روز ششم فهمیدیم که از دختر خانم‌‌جان خواسگاری شده! تو تاجیکستان و پسره افغان! اقا من مشکلی با افغانی‌ها و هیچ قوم وبنی بشری ندارم! اما آخه  آدم به همسایش نمی‌تونه اعتماد کنه ، بعد بری تو تاجیکستان و یک پسر افغانی از دخترت خواسگاری کنه و توام به شک بیفتی قبول کنی یا نه!!! خو ادم نیاز به اره پیدا می‌کنه البته برای بریدن شاخ‌های روی‌سرش! هیچی قضیه جدی شد! واقعا می‌خواستن دخترشونو بدن به پسره، فک میکردن بخت دخترشون با تفاسیر اون فالگیره داره باز میشه. از نصیحت کردن به استیصال رسیدیم و از پسره پرسیدیم که گفتن کارش نفته! چاهه نفت داره! وقتی باهشون حرف میزدی با ذوق بهت میگفتن که وووی فک کن طرف چاهه نفت داره! یعنی من اون روزا بهمون اتصال سیمی که گفتم فک میکنم، جای عقل توی ذهن خانم‌جان گذاشتن هم شک کردم! آخه یه تیکه سیم هم خیلی عاقل‌تر از این حرفاس! ما که حریفشون نشدیم شماره دادن، شماره گرفتن تا پسره بیاد ایران خواستگاری! آقا ما ذهنمون به هرسمتی رفت! نکنه قاچاقچی کلیه باشه طرف! نکنه واسه حمل مواد میخواد! خلاصه هرچی که بود و پسره هرکاره‌ایی بود عقل به خرج داد نیومد. هنوز هم بعد 3 ماه(اوایل تیر رفتن)گاهی میگه واسه دخترم خواسگار فرنگی اومد قبولش نکردیم.


کسی، در بندغفلت‌مانده‌ای ، چون من‌ندید اینجا؟


کی بود دقیقا! عاشورای 88 بود! دوستم تیر خورد، دوست دوران نوجوانی دوست بازیهای فوتبال کوچه، دوست فیفا، رفیق همیشگی پایه‌ی شنا و دوست بی حوصلگی‌های شب‌های تابستان.
 سالم رفت، یعنی آن روز تا زیر پل حافظ سالم بود، سالم نماند.
اون روزا چی شد؟ سیاسیش نمی‌کنم خیلی چیزا شد، نمی‌ذاشتن عمل بشه! پدر اون روزا خیلی درگیر شد. پدر به هرکی می‌شناخت زنگ زد، به هرکی به هرچی هر آبروئی هرجائی داشت گذاشت که بگذارند بیاید بیرون. بگذارند عمل شود. همش کار پدر نبود اما با کمک هر کسی بود عملش کردن زنده موند فلج موند.
وقتی شنیدم تیر خورد صورتم داغ شد، حرص خوردم، فقط راه می‌رفتم و بدوبیراه نثار جان افراد مختلف می‌کردم جای گلوله‌اش در بدن من می‌سوخت. پدر ساکت نشسته بود کناری و فکر می‌کرد و گه گاه زنگ می‌زد به این به آن. هرچه بود گذشت، داغِ دیده درمن فروکش کرد اما در پدر تا هنوز هست.
اون روزها پدر تهران نبود. اولین فرصتی که تونست رفت تهران و دیدن دوستِ من! اما این فاصله دیدن برای من تا امشب ادامه داشت.لعنت به من. سه سال بعدِ تیر خوردنش، نقش زمین شدنش تازه من رفتم دیدنش. چقد سرحال و دل زنده بود و مادرش چقد شکسته. پدرم دوست قدیمی پدرش بود منم دوست قدیمی پسرش! چقد تفاوت از پسر تا پدر.

همین بهار امسال بود که رفتن آلمان، پدرش خونشو در رهن بانک گذاشت و وام برداشت 100 میلیون! خیلیه نه؟ هیچی نیس واسه کسی که میخواد لااقل  پسرش ادرار خودشو بتونه کنترل کنه، که نشد، نتونس. رفته بودن آلمان و دیدن که آلمانیها حاضرن بهشون پناهندگی بدن. یه حالیه که نمیشه توصیف کرد. پدری که پسرش فلج شده، تیر این حکومت به چشمش رفته بعد برگردد به چشمان آنها نگاه کند و بگوید من ذره‌ایی از خاک ایران را به اینجا ترجیح نمی‌دهم  و پسری که کنارش روی ویلچر نشسته با تمام وجود تائید کند را باید چی کار کرد؟ انگ دیوانگی بهش زده بودن که بابا تو دیوونه‌ایی ایران مگه چی داره؟!



پ.ن:تیتر ازبیدل
پ.ن2:ای داد از پ.ن که اشک آدم را در می‌آورد. ای داد(نخواهم نوشت)
پ.ن3: چقدر خودمان را میکشیم که برویم چقدر آدم‌هایی که خودشان را در معرض کشتن قرار می‌دهند و نمی‌روند.
پ.ن4:باید ببندم بروم در دکان خودم! پسر فلج بود اما حالش از همه ما بهتر بود. اینقد روحیه داشت و دل زنده بود که ما هیچ ما نگاه.



لحظه رفتنی است ، خاک ماندنی است

یه وقتایی دلت می‌گیره! میخوای برگردی به 6-7 سالگی! شایدم کمتر 3-4 سالگی! تو خیابون که داری راه میری یهوئی به خودت بیای و بفهمی داری رو هوا راه میری یکی گرفتت. بغلت کرده. داره پشت سرهم ماچت می‌کنه. نفهمی چرا.
داری تو خونه بازی می‌کنی یهوئی بزنی شیشه پنجره رو بشکنی و واسه اینکه خدا ببخشدت دست به دعا برداری. سر صبح واسه بیدار شدن داداشت بیاد بالای سرت بگه نوید میدونی اسمت چیه؟ توام که مسته خوابی ندونی نگی.
هفته‌ایی یه بار بری برگر زغالی بخوری به مدت چند سال و هر بار مشتاق‌تر از قبل زودتر از موعد حاضر کنار در وایسادی که دوباره تکرارش کنی. و بی خیال هرکی که میگه کارتون تکراریه.
 کودکی یعنی خسته نشدن از کلیشه تکراری تکرار کلیشه‌ها. یعنی ذوق مرگ شدن برای موعدهای وعده‌های تکرار. یعنی حاضر باشی همچیتو بدی تا لحظات ماندگار شن.

هزینه فرصت!

یک جائی باید همه هزینه‌هایی که پرداخت کردی و تبدیل به فرصت شده را خرج کنی!

حتی با هزینه تبدیل شدن به تهدید!


پ.ن:کاش اندازه‌ایی که کودک درونمون تو این روزا مهمه! کودکهایی که بیرونند هم برامون مهم باشند!


ای دیده خون ببار

 کنار خاک سرپا نشسته بود، زل زده بود به ...به شو نمی‌دونم! لابد به خاک دیگه. گریه ‌می‌کرد، بعد یهو ساکت میشد دوباره گریه، سکوت! هق هق، سکوت! بدون اشک! تا حالا گریه بی اشک دیدی؟! دیدی فقط جیغه! خشکه! زجه‌اس. بی‌آبه، انگاری یه جایی راه آب رو بستن! یزیدوار، عاشوراوار.
 صورتش گر گرفته بود. تو به جای اون باشی چیکار می‌کنی؟! بچت 19 سالش باشه و در اثر استعمال جنس خراب میمیره!به خودت لعنت می‌فرستی! هی به پسرت  میای یه چی بگی دلت داغ میشه جیگرت آتیش میگیره و زبونت خفه میشه! نفست بالا نمی‌آد!نه نمیتونی! هی میای بگی و بریزی بیرون!نمی‌گی. آخرش ،تهش چشات گرد میشه یه صدای خشک از ته حلقت میاد بیرون ومیگی آخ! دلت تاب نداره که! نمیشه، نه! نمیتونی بیش‌تر از این بگی! پسرته! پسرت بود. بی‌چاره دل! بی‌چاره دل!

چشت سرخ میشه و کنار چشمت دو قطره اشک جمع میشه! دوقطره اشکی که هیچ‌گاه نریخت... دق داد و نریخت.

پ.ن1:هیچ کی جای اینا نباشه، هیچ وقت!
پ.ن2:طاقم بر سر تابم ویران شد! ویران شد وقتی دیدم پدرش از یکجایی به بعد نتوانست بایستاد زیر بغلشو  می‌گرفتند تا بتواند راه برود! برادر بین دو دنیا سیر می‌کرد انقد گریه کرد بود که از حال رفته بود! مادر، مادر! امان از دل مادر! ای داد.


چن وقت پیش رفتم پیش یکی از اقوام، خانم جان .یک چند مدتی بود که نفسم به علت حساسیت فصلی میگرف و خوب با خودم گفته بودم وقت بشه میرم پیش یک دکتر خوب. میدانستم خانم جان زیاد دکتر می‌ره، از خانم جان پرسیدم یک متخصص خوب گوش و حلق وبینی میشناسی معرفی کنی برم پیشش؟! حساسیت فصلی اذیتم میکنه. یک دکتر معرفی کرد و گفت عالیه! منم تصمیم گرفتم برم. 
بعد کلی اینور و انور کردن و  زبان مو درآورده مادر از فرط بیخیالی و پشت گوش اندازی من. قارقارک خودمو نعل زدم و رفتم و بعد از آشنایی با قیمت‌های تازه تصویب شده که نمی‌دانم چرا هر بار که من می‌روم باید قیمت تازشان را بتازانند رفتم داخل مطب دکتر.
از همان اول فهمیدم که اسب ما کرش قاطره‌! اما خوب درد و بلام رو بهش گفتم و بعد چن بار که به متخصص تاکید کردم که حساسیت فصلی دارم! ایشون از هوش سرشارش استفاده کرد و گفت اووم، حساسیته!حساسیته فصلی. گفتم بله میدانم، ممنان واقعا. خلاصه یک آمپول نوشت و بنده از اعتمادم به دکتر که نه! بیش‌تر به خانم‌جان که با آنهمه اعتماد به نفس گفته بود دکتره عالیه،  استفاده کردم و قامت باسن را شل کردم و دادم دست تزریقاتی! دو روز تمام نفسم بالا نمیومد! آمپولش برای کسانی که تنگی نفس دارن عوارض داشت(در اینترنت بعدا دیدم)! العجب که من مشکل تنگی نفس داشتم و این هم یک آمپول داد با عوارض تنگی نفس؟! فک کنم جای عوارض رو با جای فواید اشتباه کرده بود!
دو روز بعد رفتم پیش خانم جان! گفتم خانم جان جریان اینطوری شد. گفت چرا رفتی پیش اون؟! منم رفتم یک آمپول تزریق کرد حالم بدتر شد!!!! اگه دیدین یکی تو خیابون داره راه میره و باسنش به جاهای دیگش پنالتی میزنه بشناسینش سلام الک کنین!راه دوری نمیره! 
 
پ.ن:خیلی سعی می‌کنم دوتا چیزو کم کنم یکی پی‌نوشته یکی علامت تعجب هردوتاش نمی‍شه، پووف.
اینا سه تا دوست بودن، داشتن از بدشانسی‌هاشون تو زندگی می‌گفتن:

نفر اول: دوساله بودم که بابام مرد!ننم تو 8 سالگی مرد! تو زندگیم زنم ازم طلاق گرفت و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد! پوووف، اگه چهار تا کلید باشه که فقط یکیشون چراغ رو روشن کنه آخرین کلیدی که می‌زنم روشنش میکنه.

نفر دوم:موقعی که بدنیا اومدم بابا مامان نداشتم! برادرم بزرگم کرد. 18 ساله بودم برادرم تو یه تصادف فوت کرد و مرد. زنم، زنم ،پوووف.سر زا رفت..و پسرم هیچ وقت بزرگ نشد. ای داد،اگه چهار تا کلید باشه و فقط یک چراغ، هیچ کدوم چراغو روشن نمی‌کنه، کلیدش از جای دیگس.

نفر سوم:هیچی نگفت..خسته بود.چراغش سوخته بود.

پ.ن :چقد من پستام پی نوشت داره پوووف.
پ.ن2:پست قبلی نظرات مختلف زیادی گفته شد(خارج وبلاگ)، نمیتونم قطعی بگم حرف اونا درسته ولی خوب مثه اینکه شرع مثله همجای این مملکت تبصره ماده زیاد داره!نمدونم!

همچی نیگا میکنه انگاری دزد گرفته!خب گرفته دیگه!

این دو هفته‌ایی که تو اداره کار کردم!! یعنی همان، بی‌کار بودم. می‌نشستم برای خودم با کامپیوتر کار می‌کردم تا  وقت را بگذرانم. از روز سوم یا چهارم بود که به ذهنم خطور کرد اکهی اینهمه میایم داد میزنیم کار شخصی نکنید. باز خود من رفتم تو اداره نشستم کار شخصی  می‌کنم! بعد حرف نامربوط خاردار هم میزنم که اهووی عمو چرا تو که جای وزرات نشستی خرت را بردی در آن آخور! یا تو که آنورتر نشسته‌ایی چرا اینجا می‌چری! به این رسیدم که خرمان تا جائی که بتواند برود تا دسته! میدوانیم! آمدم پیش مادر و جریان رو گفتم، یک نگاهی عاقل اندر خروار(شایدم دزدوار) به من نگاه کرد و گفت ها  پس چه فکر کردی (شما یکم با محبت ‌ترش را فک کن اما خب انگار دزد گرفته!که خب گرفته بود) دزدی همینه دیگه! در این میان آدم‌هایی هم بودند که آمدند و گفتند حق تصرف داری تو! تو اصن خودت نمره بیستی و هی بین این دوسر پل صراط مارو میبردن و میاوردن! آخر نشستیم با خودمان کنار آمدیم که اگر این حق تصرف بود برای علی نبود! و برای ما هست؟! و اگر که نیست برای علی، برای هیچ کدام از ما نیست!

پ.ن1: به مناسبت این پست
پ.ن2:آلبوم سراب احمد پژمان را میگوشم هیچ ربطی هم به پست نداره!

مرد گریه نمی‌کنه اما اگه...

2 ساله بودم که بابام فوت کرد اصن هیچی ازش تو ذهنم نیس...ننم مریض بود و همه مسئولیت خونه افتاد رو دوش خان داداش...از بچگی خان داداش هم بابام بود هم ننم...البته بیشتر از اون که خان باشه داداش بود یار تنهاییام بودمرد بود با اینکه 17 سال اختلاف سنی داشتیم رفیق بودیم ...7-8 ساله بودم که ننم دیگه تحمل نکرد...جونش و داد وخلاص...یه دو ساعتی گریه کردمو بعدش زود یادم رف چون بنده خدا همش تو رختخواب بود خیلی ندیدمش...خانداداش گریه نکرد ...
مراسم 7 که تموم شد ومهمونا رفتن خانداداش یواش، سرپا نشست و ریز ریز گریه کرد...یه چیزی هوری تو دلم ریخ پایین دستمو به دیوار گرفتم و همونجا نشستم.

پ..ن:این داستانم رو قبلا تو گودر هم نوشته بودم!

به‌سلامتی اون روزگاری، که روزگارش گذشته دیگه‌

حس اون پیرزن/پیرمردی که بعد یکم پیاده‌روی بدون اینکه خسته شن کنار طاقچه‌ایی،سه کنج خونه‌ایی می‌شنین و

 خیره می‌شن به گذشته! به آدمای رفته! به دنبال یه نقطه در گذشته

 برای امید به آینده.


پ.ن1:یه بار پدر منو برد تو یه خیابونی که پدر بزرگم قبلا توش کاسبی می‌کرده. گفت غیر یکیشون همشون مردن! یه راسته‌ی بازار فقط یکی زنده بود. بقیه رفته بودن.

پ.ن2:تیتر از حسین نوروزی

ناامیدم به نوع بشر

آشخور:پنجم

پنج نفر فوق‌لیسانس شده بودیم کمک آموزشی! بین خودمون و گاهی هم به فرمانده میگفتیم شدیم حمال آموزشی. مثلا خواسته بودن احترام بذارن و ما(فوق لیسانسی‌ها) نظافت عمومی نداشته باشیم ولی خدائی هر پنج تائیمون هم حاضر بودیم بریم علف بکنیم به این فلاکت نیفتیم! کاش محسن رضائی بود و شاخص فلاکتش رو برای ما محاسبه می‌کرد. هرساعت باید میرفتیم و چارت ، تخته، صندلی، تابلو، طرح درس و هزار قلم خرت و پرت دیگه رو میبردیم میدون تا کلاس برگزار میشد! حالا کنار اینا هفت هشت تا دفتر بود که دو سه تاشونو هنوز که هنوزه نمیدونم چی بود! فقط میدونم باید فرمانده امضا می‌کرد! دفتر آمار، ارزشیابی و...! همشون باید تا شروع کلاس آماده می‌شد. از بین بچه‌های لیسانس و فوق‌لیسانس حتی کسی که مسئول شستن دستشوئی بود حاضر نبود جاشو با ما عوض کنه دیگه چه برسه به علف کندن که صفا داشت، خر در چمن بود!

روزای آخر بود یکی از بچه‌های کمک آموزشی نهست(غیبت) کرد. یکی دیگه هم باسنش مشکل پیدا کرد! از باسن آورد و مرخصی بود. موندیم کلا سه نفر. قرار شد تمام انبار کمک آموزشی رو که فک کنم از زمان ناصرالدین شاه تمیز نشده بود رو تمیز کنیم و علاوه بر اون فرمانده یه سری طرح معماری!!! داشت که باید به کمک یکی از بچه‌ها پیاده می‌کردیم. فقط دوساعت تمام وسایل انبارو تخلیه میکردیم!فکر کنم انباری از شورت تا اسلحه انبار همجور وسایلی شده بود. خوب که انبار تخلیه شد، فهمیدیم کلاس داریم اونم با فرمانده هنگ! طبیعتا کلاس رو تشکیل ندادیم و توبیخ شدیم که چرا توی اون بلبشو بین یک میلیون چارت، چارت کلت رو پیدا نکردیم و کلاس رو برگزار نکردیم.
دوباره و بعد کلاس یه سری اقدامات رو براساس طرح‌های فرمانده با نظرات یکی از بچه‌ها انجام دادیم! یه چوب بود که باید یه تریلی وسایل رو تحمل می‌کرد! طبعا هر خری جز این دوستمون که نظارت رو انجام میداد میفهمید چوب طاقت وسایلو نداره! بعد یک ساعت تمیز کردن و مرتب کردن شروع کردیم وسایل رو بردیم داخل و روی چوب گذاشتیم بعد بیست دقیقه چوب از وسط نصف شد! همه بچه‌ها خندیدن!


حرمان

بیرون از آدم،دنیایی وجود ندارد. افسوس. مطمئن باش اگر بیرون از آدم دنیایی وجود داشت، من یک لحظه سرجا بند نبودم واین‌قدر دور دنیا می‌چرخیدم که جاده کم بیاید و به جای این‌که غر بزنم و سرت را ببرم‌، به حالت غبطه می‌خوردم. دشمنت می‌شدم که چرا تو جوانی و من نیستم و چرا چشمان تو چیرهایی می‌بیند که چشمان من نمی‌بینند. اما دنیا بیرون از آدم نیست. بیرون از آدم، دنیایی نیست. اینهمه گل و بوته که اینجا میبینی،این همه رز،حنا، شمشاد و گلابی این‌ها در فکر من زنده‌اند. بشر دنیا را در خود می‌بیند و نمی‌تواند از خودش بیرون برود به همین دلیل است که انسان در واقع از تنهایی نمی‌ترسد. البته انسان هرچه از سنش می‌گذرد،تنهاتر می‌شود اما در واقع اصلا برایش اهمیتی ندارد که تنها بشود یا نشود. 

حرمان، یاسمینا رضا، ترجمه داود دهقان


دستفروش

آشخور سوم

هیچ دستفروشی به سرباز چیزی را برای خرید اصرار نمی‌کند، حتی اگه این دستفروش دختر بچه‌ایی چن ساله باشد.

این پست عنوان ندارد

یه صحنه‌ایی تو ذهنم هست  از حوالی سال‌های  47، صحنه خالی از رنگه و خاکستری. یه دیوونه‌ایی توی صحنه هست و داره راه میره دستش یه سینیه که روش داره میزنه و باهش اینو میخونه : دیگه کار دنیا تمومه، دیگه کار دنیا تمومه. صدای سینی اصلا با خوندنش جور نیست ولی خودش داره لذت میبره و باهش ضرب گرفته. هرجا هست توی جسمش نیست، یه جای دیگس شایدم یه زمان دیگه.

چند روز پیش تو تاکسی منتظر نشسته بودم تا دو نفر دیگه بیان و ماشین حرکت کنه. یه پیرزن بیرون از تاکسی چند ده متر اونورتر داشت راه می‌رفت و یه مسیری رو قدم می‌زد. یک نفر دیگه اومد و حالا ما یک نفر کم داشتیم تا ماشین حرکت کنه. پسره‌ایی که تازه وارد تاکسی شده بود رو بهم کرد و گفت میدونی از کنار پیرزن گذشتم بهم چی گفت؟ گفت: هــــــــــزار تومن .

پ.ن:همیشه فکر می‌کنم دیوانه تو ابعاد دیگه‌ایی داره یه صدایی رو میشنوه که من نمی‌شنوم و برای همینه که اون داره لذت میبره و من فقط صدای گوشخراشی رو می‌شنوم. گاهی هم فکر می‌کنم شاید توی این فضا نیست، شاید توی چند ده ساله بعده و داره آینده رو می‌بینه،آینده رو داره می‌شنوه .


پیمانه خوشبختی من


توی قصه‌های مجید یه قسمتی هست که مجید سوار دوچرخست و خوشحال داره رکاب میزنه، نسیم آروم به صورتش میوزه و توی یه عالم دیگست و کنارش آهنگ ناصر چشم آذره. 

فهمم نمی‌کشد صدای سکوت می‌آید




-تو دیدی؟
+هیچی نگفتم.
-هیچی نگفت، به یک‌جا خیر ماند.

یه جاهایی باید بنشینی ساکت،دست به سینه، خفه‌ات را خان بگیرد تا نتوانی چیزی را در ذهنت بجوی و کلامی را بالا بیاوری که حرفایی که حرمت دارد را نشکنی. می‌گفت و من زبانم را به لالم می‌چسباندم،اخر هر چه زبان لالی بود سرش آمده بود.


  شوهرعمم که مرد رفتم تو بغل پسرعمم. بهش گفتم میفهمم. منو پس زد نگاه کرد تو چشام رفت. یه حرفی تو ذهنم زنگ زد حتمی اون گفته بود صداش رو شنیده بودم،نشنیده بودم به یاد نداشتم فقط توی ذهنم می‌فهمیدم که نمی‌فهمیدم.

سال می‌آید از پس سال قبل!حتما همین‌طور بوده یک سالی بوده و یک سالی رفته! اما میگفت سال‌ها گذشته و سالی نگذشته.بعد دو سال از فوت شوهر‌عمه‌اش، پدرش با مادرش می‌روند و توی جاده‌ایی که همیشه باهم می‌رفتن باهم میرن. 37 بار که از یک جاده فقط با یکی بری،جاده میشه هویتت میشه خودت. دیگه شما نمیتونین چشم از جاده بردارین. از جاده میرین. خود جاده میاد و میبردتون. خاطراتتون میشه جاده که همش باهم کفن میشه.

می‌گفت این‌بار پسرعمم اومد ساکت وایساد تو چشاش موج می‌زد که تسلیم محض چشمهای من بود و نمی‌فهمید. نمی‌فهمید خودمان هم نمی‌فهمیدیم. هر روزی که می‌گذشت انگار غم نبودنشان خود را بیش‌تر نشان ‌می‌داد. مثل مشتی که آدم می‌خورد و در آن دم هیچ نمی‌شود لحظه به لحظه که می‌گذرد تورم می‌کند، اینهم همانطور مشت‌وار به پیکره ما وارد شد و هی غمبادش باد می‌کرد. زمان نمی‌گذشت، اگر می‌گذشت غم ‌می‌گذاشت و می‌گذشت.

می‌گفت رفتم بهشت زهرا، یک پسر و دختر کنار سنگ قبری ‌نشسته بودن. 5نفر از خانوادشان باهم رفته بودند و اینها کنار سنگ قبرهاشان فقط نگاه می‌کردند. ازم پرسید تا حالا دیدی همچی چیزیو؟ هیچی نگفتم. چشاش سرخ شد خیره به جائی نگاه می‌کرد. شاید در فهمش نبود! صدای سکوت می‌آید.




یا رب نظر تو برنگردد
-ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم
یا رب نظر از تو برنگردد 

صدایِ سکوت می‌شنوم

صدا می‌آید می‌رود و گاهی در ذهن هی می پیچید خاطره را در ذهنت تداعی می‌کند و تو را می‌برد. 
سکوت نمی‌آید، نمی‌رود در ذهنت نمی‌پیچید بلکه گاهی جیغ می‌شود و در چشمانت حلقه می‌زند تیغ می‌شود فرو می‌رود، ماتت می‌کند، خیره می‌مانی. سکوت ماندنی است. می‌ماند. مثل سنگ است در آب ته نشین می‌شود اما ...


نقطه‌ آخرت، شاید عدم نقطه گذاریت باشد.

بعدش؟ نه هیچی نبود نه کلمه بود نه کلام. تاریک بود و هستی‌اش نیست شده بود.

یه نقطه بود فقط به آن اشاره می‌کرد شاید هم نکرده بود اما من دوست دارم این‌طور فکر کنم که وقتی با چاقو گلویش بریده شد داشته به جایی اشاره می‌کرده. کجا؟! چیزی که لحظه آخر عمرش فهمیده بود دقیقا لحظه‌ایی که بین بسته شدن چشمهاش و باز بودنش هست. 
قبل از همه‌چی و بعد از ورودشان با دستش نشون داده بود که اون سمتِ خونس!
هرچی دارایی نداریش بود و رو نشونش داده بود. چشماش تنگ غمِ همه‌شونو به آغوش کشیده بود، غم نداری همسایه‌ دیوار به دیوارت  که مسلحانه به سراغ نداشته‌‌هایت می‌آید و خودش بهتر می‌داند که هیچ نداری. می‌آید و سراغ  مکان گاو صندوق خالی را می‌گیرد که همیشه مکانش در ذهنش بوده و بارها در ذهن خود صحنه خالی‌بازشدنش را مرور کرده است. همه چیزت را با خودش می‌برد و هیچ نمی‌برد.
 ترسِ جان، جان نداشته‌ات را برای همیشه بی‌جان می‌کند.تا هنوزی که رمق داری دستت را به سمتی میگیری میخواهی چیزی بگویی، نقطه‌ات را بگذاری که رمق از نگاهت پیاده می‌شود و می‌روی. همسایه هم سر ایستگاهش پیاده می‌شود اما چند صباح دیرتر، قبل از صبح، قبل از فجر.
نقطه همسایه جایی است بین عدم اجازه به نقطه گذاری تو و اجازه به فهمیدن نقطه‌ات. همسایه نقطه‌اش را می‌گذارد بدون این‌که اجازه دهد برای آخرین بار تو خودت را نشان دهی. نقطه‌ات شاید چای روی سماور باشد یا جایی بین قابلمه‌های آشپزخانه اشاره به ابدیت نامحدودت یا خاطره‌ایی گمشده از ازلت از عُزلت. اشاره‌ات را هیچ‌کس مترجم نبود.

تو می‌روی خیابانی می‌آیند و همه‌جا از تو پر می‌شود. 
همسایه می‌رود و حتی پدر از او خالی می‌شود.

سهلِ سخت

راه به چشم‌مان آمد ساده‌تر بود که چشم به راه بمانیم
 دریغ هیچ‌گاه نفهمیدیم که راه، فاصله نگاه من و توست 
و چه چشم بر راه، چه راه بر چشم
 هر دو به یک میزان سهل،
  به یک میزان سخت

پادگان یا هر روز به خونمون سر بزن!

آش خور: یکم

همین که منو دید جویده جویده و تند تند سلام کرد و زرتی پروند خوش به حالت! منو میگی هاج و واج نگاش می‌کردم که هاع؟ یک لحظه گفتم نکنه ارثی بهم رسیده بی‌خبرم. اینهمه هیجان آدمو به شک می‌اندازه. بعد با اطلاعات قبلی که از خانم‌جان داشتم کجکی بودن دوزاریم رو فهمیدم. منظورش خدمته! آخه خانم جان خوش به حالم؟! نه تورو خدا خوش به حالی داره آخه؟! یاد دوران کودکستان افتادم که جواب خانم مدیر رو که همین حرف رو در جشن تولد یکی از بچه‌های تازه متولد شده 6ساله! زده بود با قاطعیت و صدای بلند دادم و گفتم گربه نهارت و تا جائی که یادم میاد از کیک خوردن محروم شدم. به هر حال به خانم‌جان که  نمی‌شد این حرف رو گفت. هنوز تو ذهنم صفحه با استناد به قانون جرايم خانوادگی دسترسۍ به فحش فراخوانده شده امكان پذير نمۍباشد رو می‌دیدم که یهو با حرفی از خانم‌جان ذهنم بلو اسکرین داد. گفت پس از این به بعد بیش‌تر می‌بینیمت! نمی‌دانم خانم‌جان پادگان رو با پذیرائی خانه‌اشان اشتباهی گرفته بود یا آن‌جای دیگر خانه‌اشان.

پ.ن:تا دوشنبه مرخصی دارم.

لحظه‌ایی ایستاد و ماندگار شد

بهش میگفتیم بی‌بی. مادربزرگ مادرم بود. عین شلوار فاستونی بود.به همان اندازه چروک بعد از شست‌و شو که به همان میزان فاستونی‌وار قبل از شست‌و‌شو، در لباسشویی زمان چروک شده بود. چشمهایی که به هنگام گرمابه رفتنش ساعتی به انتظار دیدنش صف میکشیدن تا دختر یکی یک دانه خاندان دانش رو به نظاره بنیشینن، دیگر سالها بود که از برق افتاده بودند.
 
 یک جا بند نمی‌شد، صوتی بود که با حرکت بر روی ساز زندگی نواخته می‌شد و با سکون می‌مرد. بند شدن را بند انداخته بود. با آن سن و سال پیاده سوی هر اولادش می‌رفت، اولادانی که خود نوه‌ها داشتند. 

فیلمی که ما از زندگیش میدیدم تصویری بود از زنی که بر روی یک خط صاف حرکت می‌کند و پلان هم عوض نمی‍شد، گویی بر روی تردمیلی حرکت می‌کند که در قاب تصویر دوربین نیست و فقط تصویر حرکت زن به نمایش گذارده شده بود.

توی زندگی‌اش یک بار پلان عوض شد. از پس زمینه موتوری وارد صحنه شد. پایش شکست. او را گریز از ایستادن بود! پای شکسته مانع می‌شد اما او این منع را ناگزیر کرد وخود را گریز داد.

دوربین از بالا به صورت زوم این روی پای شکسته می‌رود و آهسته آهسته زوم اوت می‌کند پیرزن بست ایمنی تردمیلش افتاده بود و در زمان متوقف شده بود.

صحنه آخر یک لانگ شات از پیرزنه در حالی‌‌که سالم ایستاده و با خوشحالی به چیزی خیره نگاه می‌کند. ابدیت نامحدود


یک پای وسط معرکه منم! خر دجال چه کاره‌اس؟

دست خودم نیست وقتی دونفر باهم مشکل دارند میخواهم یک پایی وسط کارشان بدوانم تا باهم خوب شوند و رفاقتشان عیار سابق را داشته باشد ولی کار از آنجایی خراب می‌شود که هیچ‌وقت درست نمی‌شود. خودم خراب می‌شوم جای این‌که رابطه درست شود و جالب‌تر این‌جای قصه است که آن دو باهم خوب می‌شوند ولی من شتر کینه‌هاشان می‌شوم. هرچه هست این پا دواندن در امور به اصطلاح خیر را از پدر به ارث بردم و خراب شدن بعدش را هم.
 انگار روزمان روز نمی‌شود اگر وارد این‌دست مسائل نشویم. قضیه منوط به آشتی دادن هم نمی‌شود و قضیه از جایی وخیم‌تر می‌شود که هم پدر و هم من جاهایی گیر می‌کنیم که پایمان همچی تا آلت تناسلیمان توی ماجرا می‌رود و مسئله‌ایی که به خر دجال هم ربط ندارد به ما ربط پیدا می‌کند و نمی‌شود کاری نکرد. یادم هست زمانی برای دخترخانم‌جان خواستگاری پیدا شده بود که به پدر اطلاع داده بودند که به خاندان خانم‌جان قضیه را خبر دهد. فک می‌کنید چه شد؟! خانم‌جان من به پدر گفته بود که نمیخواد از این دست خوش‌خدمتی‌ها بکنی!  پدر من تا مدتی دچار دو نقطه خط به صورت حاد شد!
باید بروم بدهم این پای من را قطع کنند تا نکند وارد ماجرایی شود و باز روزمان روز شود!

چشم ما اون سال‌‌ها خیس بود خیس ماند.

از وقتی چشاشو باز کرد بود پشت سرهم میگفت :الف کجایی، ب کجایی؟
شب انتخابات بود یعنی شب شنبه. ساعت دو بعد از نیمِ شب از یک بسیجی 63% رو شنیده بودم خیلی قبل‌تر از اتمام رای‌گیری و من در یک کمای ساختگی با خیال این‌که این حرف توهم است(هنوز هم توهم هست) پیله‌ایی دور خود ایجاد کرده بودم و درون آن خزیده بودم. هم‌خونه‌ایم فرای این حرف‌ها راحت درس می‌خواند ولی من بی‌خبر از همه‌جا بدترین روز بدترین سال زندگی‌ام را سپری می‌کردم.
صبح شده بود که تونسته بود چشماش رو باز کنه بهش گفته بودن الف و ب خوبن. الف کمی یکجوریش شده و ب کم‌تر از الف یکجوریش شده خوب می‌شوند.
چشمان به خواب رفته‌ام را باز می‌کنم با چشمان بیدار خواب می‌بینم و نتایج انتخابات را کابوس‌وار به گوش می‌سپرم (کاش می‌شد به عضله دیگری بسپرم). در همان حال روی رختخواب می‌نشینم و به سقف نگاه می‌کنم عنکبوتی بر کناره چارگوش اتاق چنبره زده و من از بدو ورود ندیده بودمش از سال 84.
هشیاری‌اش را بدست آورده و فهمیده بود خبری شده! خبری آمده! خبری هست! به او می‌گویند الف و ب اعزام شدند به بیمارستان دیگری که امکاناتش بهتر است خوب می‌شوند. الف شوهرش بود ب پسرش
زنگ در ‌می‌آید زززززز  پشت سرهم. مامور باز کردن در خانه می‌شوم. در را که باز می‌کنم دو چشم سرخ سد راهم می‌شوند و من بهت زده‌ام! نوید از صب با ه گریه کردیم باز که این شد.
دیگر راه افتاده بود توی بیمارستان و غم عالم را بین همه پخش می‌کرد سوز از تمام وجودش منتشر می‌شد. الف و ب بهم پیوسته بودند آب شدند و به زمین فرو رفتند.

پیر که بشی مُردی

پدرم گفت چون پیر بود مُرد.
از اون موقع تا حالا سی سال گذشته، بیش‌تر از سنم. هر وقت کلمه پیر رو می‌شنوم هول میشم دلم هرری میریزه پایین. یه گودال خالی سیاه میبینم و آدمی که قراره توش بخوابه. 
پ.ن: گاهی روزایی رو میبینم که مُردم، یعنی خیلی وقته که مُردم. حتی جمجمه‌ام  خاک شده. خودم با خیلیای دیگه که روی قبرم دفن شدن قاطی شدم از خودم فقط یه ذره  خاک مونده  که خالصه، خود واقعیمه قاطی نداره مخلوط خودمه با خودم. باد بهم وزیده بلند شدم رفتم رو هوا! دارم زمینو تماشا میکنم. صدای موسیقی  به گوش می‌رسد.

شادیهاش واسه یکی دیگه بود غم‌اش واسه من

شادیهاش‌ رو از ترس دزد برد کنج صندوق‌خونه قایم کرد 
اما دریغ 
هیچ‌وقت نفهمید با این‌کار دزد شادی یکی دیگه‌اس

گاهی چقد خوب می شد که بعضی لامپ ها برای همیشه بسوزند

تنها ذهنیتی که از خواهرش مونده بود به اندازه یک لامپ بود که سو سو می زد.تصویر جلوی چشمانش زنده می شد و دو باره محو می شد.
 خیلی بچه بود که خواهرش ازدواج کرده بود.تصویرش از خواهرش به یک تونیک بلند و موهای سیاه بلندی که رج دوزی شده بودند ختم می شد .دختر همیشه پشت به تصویر، قالی می بافت. همه خوبی های خواهرش اصوات ماندگاری بودن که از برادرش شنیده بود و مثه خوره تمام جانش را در برگرفته بود. اصواتی که یک سره توی ذهنش می پیچید و توی فضا پخش می شد.
آن سالها برادر طاقت نیاورد، نتوانست، داشت دق می کرد، می مرد ازاین خبر که از زور تنگ دستی می خواهند خواهرش رابه یک نفر که سی سال از خودش بزرگتر است بفروشند . طبیعتا اسمش عروسی نبود، خرید و فروش بود. دوم دبیرستان بود که هرچی خوانده بود را بر روی زندگی بالا آورد و رفت بنایی. قبل از این نون خشک می خرید،می فروخت ولی کفاف نمی داد. کفاف ده بچه را قالی بافی خواهرش و نمکی بودن برادرش نمی داد.
برادر سال بعد سرباز شد و رفت سرِ بازی خواهر هم رفت و رخت سفید بخت سیاه خود را پوشید و از آن دیار رفت. لامپ بیش تر از این قوت نداشت بجز چشم های سرخ برادرش که سرش را به دیوار تکیه داده بود و مادر حامله اش را نگاه می کرد.

زنگ

 زنگ میزد پشت سرهم قطع نمی شد هرچه تلاش میکردم انگار خاموشی بعیدتر می نمود.نمی دانستم چطور صدایش قطع می شود.انگار زنگ صوراسرافیل است که یکدم دارد می دمد تا بگوید که دیگر تمام است وقتتان تمام شد. میدانم هوا سرد بود و تاریک و خاکی سرد و نمور.دقت کردم صدای ترمز بود تمام نمی شد یکریز توی گوشم زنگ میزد و تکرار می شد

کنار خیابان مردی نه چندان پیر آرام روی زمین کنار دوچرخه ایی که بنظر هستی نیست شده اش می آمد آرمیده بود چشمانش پر بود از تلالو زندگی که به امید نوه چند روزه اش تراکت پخش می کرد.نوه ایی که هنوز ندیده بود. رود خونش را سدی نبود جز خاکی سرد که به آغوشش می کشید.
یه حسی هست که میگه نوشته هاتو هرچن بار که پاک کنی بهترو بهتر میشه اخرشم تو یه حالتی که فک میکنی مزخرفه میزاری رها بشن به حال خودشون و پابلیشش میکنی ولی همینکه پابلیش میشه خودت دوسشون داری ینی من اینجوریم یهویی از اینور بام میافتم.تا چند لحظه قبل از انتشار متنفر و بعدش عاشقش میشم.
میگن اگه نویسنده ایی فک کنه کارش خوبه یه نویسنده ضعیفه.من یه چیزی بین اینام.اینور و انور بام میشم هی، و خوب خیر الامور اوسطها نیستم یه جوری باید همیشه از یور بیفتم پایین
دو روز پیش در حالی که از معدود دفعاتی بود که کولیس خیر الامور اوسطها دستم بود  با دقت تموم واسه یه بابایی کامنت گذاشتم یارو کلی شاکی شد که بعضیا بی شعورن و... بعد هرچی سعی کردم بفهمم که از کجای کامنت من ناراحت شده حکمشو اجرا کرده بود و کاری به حرفام نداشت به هرحال وقتی جزو دسته بی شعورها طبقه بندی میشی اولین حقی که ازت میگیرن حق فهمیدن اتهامته دیگه باقی حق ها بماند 
حالا تو زندگی حقیقی هم همینه.خود خود مورفی ام. همین که کولیس رو میگیرم دستم همه بد متوجه میشن و فک میکنن ،نه ایکاش یه ذره هم فک میکردن!
از عید و عید دیدینی و اینا کلا دو ساعت اولش که میریم خونه مادربزگم و بعدشم خونه خاله و دائی خوشم میاد بقیش واسم رقت باره.یعنی یه جورایی حس میکنم که دارن به زور اجبار میکنن که این مراسمو اجرا کنی که مثلا فولان فامیلی که دوس نداری ریختشو ببینی و هیچ نقطه اشتراکی باهش نداری رو ببینی و بعدشم یه سری تحلیل تخیلی برات ارائه بده که اگه یه دو زار قبلا سر فامیل بودن حرفاشو قبول داشتی دیگه همون دو زارشم بزاری در کوزه. یه سری دوست دارم که جای عید دیدنی دوس دارم برم خونه اونا بشینیم باهم بگیم و بخندیم از ته دل.حیف که نمیشه.دوست خوب کسیه که تورو بتونه از ته دل بخندونت:)
دوستای خوبم عیدتون مبارک:*
وختی حالت خرابه، وختی داغونی میخوای چنگ بندازی به یه چیزی که حالتو خوب کنه.تو رو ورداره ببره از اینجا.جدات کنه از ابتدای واقعیت تا انتهای خیال و توهم. نباشی...نبینی..حس نکنی.فرای زمان باشی و فرای مکان.بری تا خود مرگ بری تا خود ابدیت.بکنی از این همه تعلقات و خلاص. گاهی بعضی دردها درد نیستن، زندگیتن.باید این دردها رو زندگی کنی.

زور نزن!

کوچیک که باشی واسه اینکه نشون بدی بزرگی باید تظاهر کنی،باید بتونی با دروغ خودتو بکشی بالا. کوچیک که باشی باید برای نمایش بزرگیت علاوه بر همه به خودت دروغ بگی. اولین چیزی که تو رو داغون میکنه همین دروغاییس که به خودت میگی. برای بزرگ شدن اولین چیزی که نیاز داری کنار گذاشتن حسودیه!اولین قدمش هم اینه که تنها بری سراغ نقاط مثبت فردی که بهش حسودی میکنی و بتونی  تحسینش کنی. زور الکی برای بزرگ شدن تا وختی که نتونی نقاط مثبت ادم ها رو ببینی بی فایدس.بی خود زور نزن!
بین تمام کسایی که به جای بزرگی رسیدن این روحیه رو دیدم که علاوه بر ذهن خوب ،از روح بزرگی بهره می برند.

پ.ن: توئی که با چند ده فالوعر به خود غره میشی!اگه جای یکی مثه ا.ن بودی که هچ!

بی زور

ساعت که از دو میگذره میخای بیای اینجا و هی حرف بزنی،هی حرف بزنی واسه خودت.تنهایی.بعد هی پاک کنیشون و از نو بنویسی و اخرشم بفهمی که نوشتن نباس زور زدن باشه باید از ته وجودت باشه.به چیزی که نرسیدی نمتیتونی بیای بیانش کنی.باید ادم رسیده ایی باشی.همین الان داشتم زور میزدم که زرتی زدم پس کلم گفتم ننویس،زوری ننویس.زور که باشه بوی بد با خودش میاره و ناگزیر گند میزنه به نوشته.ارزش یک نوشته چیپ بی زور بیشتر از ارزش نوشته بازوره حالا میخواد قیاس نوشته بازور ویکتور هوگو باشه،با نوشته بی زور نوید.اصلا من معتقدم که اصغر فرهادیم بی زور بود که تونست اسکار بگیره.بی زور خودتون تقویت کنین.خودش زوردار میشه

آینده دلاری

خیره شدم به مانیتور...کز کردم یه گوشه و به آینده ام  نگاه میکنم..آینده ایی که دیگر در دست من نیست..وقیمتی که هر لحظه به میزانش افزوده میشد...یا هر لحظه از میزانش کاسته میشد
ساعتای تنهایی میشینم با خودم هی خیال بافی میکنم..هی فک میکنم ..این اگه اونجور میشد اون اگه اینجور میشد چی میشد...بد میگم اخه تو رو سن نه نه...گلشیفته هم از اون موضوع ها بود که اخرش گفتم تو رو سن نه نه..ینی از همون اولش هم میدونستم میرسم به نتیجه گیری همیشگیم..به اینکه یه موضع کلا خنثی بگیرم نسبت به این قضیه و واسم خیلی مهم نباشه...همه بدبختیای ما از جایی شروع میشه که یکیو بت میکنیم و واسه خودمون بزرگش میکنیم...یکم که بیش از اندازه تو نظرمون بزرگ بشه اونجاس که اولین کسی که ضربه میخوره خود ادمه...ادما رو تا یه حدی باید بشون بها داد و دوسشون داشت بیش تر از اون دیگه حماقته...حماقتی که اولین کسی که توش میمونه خود ادمه...ادم باید مرزای خودشو برای خودش نیگه داره


پ.ن:از پلاس اومدم بیرون..بیخود دلم خوش بود که یه گودره دیگه میتونه باشه...نشد متوعسفانه