فهمم نمی‌کشد صدای سکوت می‌آید




-تو دیدی؟
+هیچی نگفتم.
-هیچی نگفت، به یک‌جا خیر ماند.

یه جاهایی باید بنشینی ساکت،دست به سینه، خفه‌ات را خان بگیرد تا نتوانی چیزی را در ذهنت بجوی و کلامی را بالا بیاوری که حرفایی که حرمت دارد را نشکنی. می‌گفت و من زبانم را به لالم می‌چسباندم،اخر هر چه زبان لالی بود سرش آمده بود.


  شوهرعمم که مرد رفتم تو بغل پسرعمم. بهش گفتم میفهمم. منو پس زد نگاه کرد تو چشام رفت. یه حرفی تو ذهنم زنگ زد حتمی اون گفته بود صداش رو شنیده بودم،نشنیده بودم به یاد نداشتم فقط توی ذهنم می‌فهمیدم که نمی‌فهمیدم.

سال می‌آید از پس سال قبل!حتما همین‌طور بوده یک سالی بوده و یک سالی رفته! اما میگفت سال‌ها گذشته و سالی نگذشته.بعد دو سال از فوت شوهر‌عمه‌اش، پدرش با مادرش می‌روند و توی جاده‌ایی که همیشه باهم می‌رفتن باهم میرن. 37 بار که از یک جاده فقط با یکی بری،جاده میشه هویتت میشه خودت. دیگه شما نمیتونین چشم از جاده بردارین. از جاده میرین. خود جاده میاد و میبردتون. خاطراتتون میشه جاده که همش باهم کفن میشه.

می‌گفت این‌بار پسرعمم اومد ساکت وایساد تو چشاش موج می‌زد که تسلیم محض چشمهای من بود و نمی‌فهمید. نمی‌فهمید خودمان هم نمی‌فهمیدیم. هر روزی که می‌گذشت انگار غم نبودنشان خود را بیش‌تر نشان ‌می‌داد. مثل مشتی که آدم می‌خورد و در آن دم هیچ نمی‌شود لحظه به لحظه که می‌گذرد تورم می‌کند، اینهم همانطور مشت‌وار به پیکره ما وارد شد و هی غمبادش باد می‌کرد. زمان نمی‌گذشت، اگر می‌گذشت غم ‌می‌گذاشت و می‌گذشت.

می‌گفت رفتم بهشت زهرا، یک پسر و دختر کنار سنگ قبری ‌نشسته بودن. 5نفر از خانوادشان باهم رفته بودند و اینها کنار سنگ قبرهاشان فقط نگاه می‌کردند. ازم پرسید تا حالا دیدی همچی چیزیو؟ هیچی نگفتم. چشاش سرخ شد خیره به جائی نگاه می‌کرد. شاید در فهمش نبود! صدای سکوت می‌آید.




هیچ نظری موجود نیست: