یا رب نظر تو برنگردد
-ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم
یا رب نظر از تو برنگردد 

صدایِ سکوت می‌شنوم

صدا می‌آید می‌رود و گاهی در ذهن هی می پیچید خاطره را در ذهنت تداعی می‌کند و تو را می‌برد. 
سکوت نمی‌آید، نمی‌رود در ذهنت نمی‌پیچید بلکه گاهی جیغ می‌شود و در چشمانت حلقه می‌زند تیغ می‌شود فرو می‌رود، ماتت می‌کند، خیره می‌مانی. سکوت ماندنی است. می‌ماند. مثل سنگ است در آب ته نشین می‌شود اما ...


نقطه‌ آخرت، شاید عدم نقطه گذاریت باشد.

بعدش؟ نه هیچی نبود نه کلمه بود نه کلام. تاریک بود و هستی‌اش نیست شده بود.

یه نقطه بود فقط به آن اشاره می‌کرد شاید هم نکرده بود اما من دوست دارم این‌طور فکر کنم که وقتی با چاقو گلویش بریده شد داشته به جایی اشاره می‌کرده. کجا؟! چیزی که لحظه آخر عمرش فهمیده بود دقیقا لحظه‌ایی که بین بسته شدن چشمهاش و باز بودنش هست. 
قبل از همه‌چی و بعد از ورودشان با دستش نشون داده بود که اون سمتِ خونس!
هرچی دارایی نداریش بود و رو نشونش داده بود. چشماش تنگ غمِ همه‌شونو به آغوش کشیده بود، غم نداری همسایه‌ دیوار به دیوارت  که مسلحانه به سراغ نداشته‌‌هایت می‌آید و خودش بهتر می‌داند که هیچ نداری. می‌آید و سراغ  مکان گاو صندوق خالی را می‌گیرد که همیشه مکانش در ذهنش بوده و بارها در ذهن خود صحنه خالی‌بازشدنش را مرور کرده است. همه چیزت را با خودش می‌برد و هیچ نمی‌برد.
 ترسِ جان، جان نداشته‌ات را برای همیشه بی‌جان می‌کند.تا هنوزی که رمق داری دستت را به سمتی میگیری میخواهی چیزی بگویی، نقطه‌ات را بگذاری که رمق از نگاهت پیاده می‌شود و می‌روی. همسایه هم سر ایستگاهش پیاده می‌شود اما چند صباح دیرتر، قبل از صبح، قبل از فجر.
نقطه همسایه جایی است بین عدم اجازه به نقطه گذاری تو و اجازه به فهمیدن نقطه‌ات. همسایه نقطه‌اش را می‌گذارد بدون این‌که اجازه دهد برای آخرین بار تو خودت را نشان دهی. نقطه‌ات شاید چای روی سماور باشد یا جایی بین قابلمه‌های آشپزخانه اشاره به ابدیت نامحدودت یا خاطره‌ایی گمشده از ازلت از عُزلت. اشاره‌ات را هیچ‌کس مترجم نبود.

تو می‌روی خیابانی می‌آیند و همه‌جا از تو پر می‌شود. 
همسایه می‌رود و حتی پدر از او خالی می‌شود.