یکی بود که ناظر بود و یکی دیگه هم بود اما سرش تو غصه هاش بود تو درداش توی بی پولیاش و نداریاش! توی بغضای مونده ته گلوش تو حرفاش تو حرمتاش تو صورت سرخ شدش توی، توی، توی این خم هزار تو، توی این هیاهوهای ازلی ابدی،  توی مبدا و توی مقصد توی مایحتاج توی مایه حیات و توی کلمه، حرف و قلم و توی قسم‌های خورده شده و روی زمین مانده برای سر همیشه خمیده‌اش پیش همسر، بچه‌هاش. توی سبط یقین! توی ماندن در چارچوب ها! توی تکیه دادن به در ورودیها و آماده شدن برای صدای شکسته شدن چیزی، دلی.

شده ببینی کنار در ورودی خونش یکی وایساده که نخواد بره داخل، پیش زنش، بچه‌هاش؟ تا حالا صدای شکسته شدن دل شنیدی؟ حتما شنیدی! اما تا حالا صدای دلی که از شکستن دلی شکسته شده باشه چی؟ پدر گاه داغ میزند بر سینه خود و به خانه میرود! درد گلوله چطوریه؟ درد داره اما وقتی داغ بررویش می‌گذراند دردش از گلوله  فراتر می‌رود! اما پدر داغ می‌گذارد و می‌رود در خانه بر داغش داغ گذارده می‍شود با دیدن پسرش!دخترش. کاش به همین راحتی می‌شد گفت سرتو بالا بگیر مرد.

هیچ نظری موجود نیست: