سهلِ سخت

راه به چشم‌مان آمد ساده‌تر بود که چشم به راه بمانیم
 دریغ هیچ‌گاه نفهمیدیم که راه، فاصله نگاه من و توست 
و چه چشم بر راه، چه راه بر چشم
 هر دو به یک میزان سهل،
  به یک میزان سخت

پادگان یا هر روز به خونمون سر بزن!

آش خور: یکم

همین که منو دید جویده جویده و تند تند سلام کرد و زرتی پروند خوش به حالت! منو میگی هاج و واج نگاش می‌کردم که هاع؟ یک لحظه گفتم نکنه ارثی بهم رسیده بی‌خبرم. اینهمه هیجان آدمو به شک می‌اندازه. بعد با اطلاعات قبلی که از خانم‌جان داشتم کجکی بودن دوزاریم رو فهمیدم. منظورش خدمته! آخه خانم جان خوش به حالم؟! نه تورو خدا خوش به حالی داره آخه؟! یاد دوران کودکستان افتادم که جواب خانم مدیر رو که همین حرف رو در جشن تولد یکی از بچه‌های تازه متولد شده 6ساله! زده بود با قاطعیت و صدای بلند دادم و گفتم گربه نهارت و تا جائی که یادم میاد از کیک خوردن محروم شدم. به هر حال به خانم‌جان که  نمی‌شد این حرف رو گفت. هنوز تو ذهنم صفحه با استناد به قانون جرايم خانوادگی دسترسۍ به فحش فراخوانده شده امكان پذير نمۍباشد رو می‌دیدم که یهو با حرفی از خانم‌جان ذهنم بلو اسکرین داد. گفت پس از این به بعد بیش‌تر می‌بینیمت! نمی‌دانم خانم‌جان پادگان رو با پذیرائی خانه‌اشان اشتباهی گرفته بود یا آن‌جای دیگر خانه‌اشان.

پ.ن:تا دوشنبه مرخصی دارم.

لحظه‌ایی ایستاد و ماندگار شد

بهش میگفتیم بی‌بی. مادربزرگ مادرم بود. عین شلوار فاستونی بود.به همان اندازه چروک بعد از شست‌و شو که به همان میزان فاستونی‌وار قبل از شست‌و‌شو، در لباسشویی زمان چروک شده بود. چشمهایی که به هنگام گرمابه رفتنش ساعتی به انتظار دیدنش صف میکشیدن تا دختر یکی یک دانه خاندان دانش رو به نظاره بنیشینن، دیگر سالها بود که از برق افتاده بودند.
 
 یک جا بند نمی‌شد، صوتی بود که با حرکت بر روی ساز زندگی نواخته می‌شد و با سکون می‌مرد. بند شدن را بند انداخته بود. با آن سن و سال پیاده سوی هر اولادش می‌رفت، اولادانی که خود نوه‌ها داشتند. 

فیلمی که ما از زندگیش میدیدم تصویری بود از زنی که بر روی یک خط صاف حرکت می‌کند و پلان هم عوض نمی‍شد، گویی بر روی تردمیلی حرکت می‌کند که در قاب تصویر دوربین نیست و فقط تصویر حرکت زن به نمایش گذارده شده بود.

توی زندگی‌اش یک بار پلان عوض شد. از پس زمینه موتوری وارد صحنه شد. پایش شکست. او را گریز از ایستادن بود! پای شکسته مانع می‌شد اما او این منع را ناگزیر کرد وخود را گریز داد.

دوربین از بالا به صورت زوم این روی پای شکسته می‌رود و آهسته آهسته زوم اوت می‌کند پیرزن بست ایمنی تردمیلش افتاده بود و در زمان متوقف شده بود.

صحنه آخر یک لانگ شات از پیرزنه در حالی‌‌که سالم ایستاده و با خوشحالی به چیزی خیره نگاه می‌کند. ابدیت نامحدود


یک پای وسط معرکه منم! خر دجال چه کاره‌اس؟

دست خودم نیست وقتی دونفر باهم مشکل دارند میخواهم یک پایی وسط کارشان بدوانم تا باهم خوب شوند و رفاقتشان عیار سابق را داشته باشد ولی کار از آنجایی خراب می‌شود که هیچ‌وقت درست نمی‌شود. خودم خراب می‌شوم جای این‌که رابطه درست شود و جالب‌تر این‌جای قصه است که آن دو باهم خوب می‌شوند ولی من شتر کینه‌هاشان می‌شوم. هرچه هست این پا دواندن در امور به اصطلاح خیر را از پدر به ارث بردم و خراب شدن بعدش را هم.
 انگار روزمان روز نمی‌شود اگر وارد این‌دست مسائل نشویم. قضیه منوط به آشتی دادن هم نمی‌شود و قضیه از جایی وخیم‌تر می‌شود که هم پدر و هم من جاهایی گیر می‌کنیم که پایمان همچی تا آلت تناسلیمان توی ماجرا می‌رود و مسئله‌ایی که به خر دجال هم ربط ندارد به ما ربط پیدا می‌کند و نمی‌شود کاری نکرد. یادم هست زمانی برای دخترخانم‌جان خواستگاری پیدا شده بود که به پدر اطلاع داده بودند که به خاندان خانم‌جان قضیه را خبر دهد. فک می‌کنید چه شد؟! خانم‌جان من به پدر گفته بود که نمیخواد از این دست خوش‌خدمتی‌ها بکنی!  پدر من تا مدتی دچار دو نقطه خط به صورت حاد شد!
باید بروم بدهم این پای من را قطع کنند تا نکند وارد ماجرایی شود و باز روزمان روز شود!

چشم ما اون سال‌‌ها خیس بود خیس ماند.

از وقتی چشاشو باز کرد بود پشت سرهم میگفت :الف کجایی، ب کجایی؟
شب انتخابات بود یعنی شب شنبه. ساعت دو بعد از نیمِ شب از یک بسیجی 63% رو شنیده بودم خیلی قبل‌تر از اتمام رای‌گیری و من در یک کمای ساختگی با خیال این‌که این حرف توهم است(هنوز هم توهم هست) پیله‌ایی دور خود ایجاد کرده بودم و درون آن خزیده بودم. هم‌خونه‌ایم فرای این حرف‌ها راحت درس می‌خواند ولی من بی‌خبر از همه‌جا بدترین روز بدترین سال زندگی‌ام را سپری می‌کردم.
صبح شده بود که تونسته بود چشماش رو باز کنه بهش گفته بودن الف و ب خوبن. الف کمی یکجوریش شده و ب کم‌تر از الف یکجوریش شده خوب می‌شوند.
چشمان به خواب رفته‌ام را باز می‌کنم با چشمان بیدار خواب می‌بینم و نتایج انتخابات را کابوس‌وار به گوش می‌سپرم (کاش می‌شد به عضله دیگری بسپرم). در همان حال روی رختخواب می‌نشینم و به سقف نگاه می‌کنم عنکبوتی بر کناره چارگوش اتاق چنبره زده و من از بدو ورود ندیده بودمش از سال 84.
هشیاری‌اش را بدست آورده و فهمیده بود خبری شده! خبری آمده! خبری هست! به او می‌گویند الف و ب اعزام شدند به بیمارستان دیگری که امکاناتش بهتر است خوب می‌شوند. الف شوهرش بود ب پسرش
زنگ در ‌می‌آید زززززز  پشت سرهم. مامور باز کردن در خانه می‌شوم. در را که باز می‌کنم دو چشم سرخ سد راهم می‌شوند و من بهت زده‌ام! نوید از صب با ه گریه کردیم باز که این شد.
دیگر راه افتاده بود توی بیمارستان و غم عالم را بین همه پخش می‌کرد سوز از تمام وجودش منتشر می‌شد. الف و ب بهم پیوسته بودند آب شدند و به زمین فرو رفتند.