از وقتی چشاشو باز کرد بود پشت سرهم میگفت :الف کجایی، ب کجایی؟
شب انتخابات بود یعنی شب شنبه. ساعت دو بعد از نیمِ شب از یک بسیجی 63% رو شنیده بودم خیلی قبلتر از اتمام رایگیری و من در یک کمای ساختگی با خیال اینکه این حرف توهم است(هنوز هم توهم هست) پیلهایی دور خود ایجاد کرده بودم و درون آن خزیده بودم. همخونهایم فرای این حرفها راحت درس میخواند ولی من بیخبر از همهجا بدترین روز بدترین سال زندگیام را سپری میکردم.
صبح شده بود که تونسته بود چشماش رو باز کنه بهش گفته بودن الف و ب خوبن. الف کمی یکجوریش شده و ب کمتر از الف یکجوریش شده خوب میشوند.
چشمان به خواب رفتهام را باز میکنم با چشمان بیدار خواب میبینم و نتایج انتخابات را کابوسوار به گوش میسپرم (کاش میشد به عضله دیگری بسپرم). در همان حال روی رختخواب مینشینم و به سقف نگاه میکنم عنکبوتی بر کناره چارگوش اتاق چنبره زده و من از بدو ورود ندیده بودمش از سال 84.
هشیاریاش را بدست آورده و فهمیده بود خبری شده! خبری آمده! خبری هست! به او میگویند الف و ب اعزام شدند به بیمارستان دیگری که امکاناتش بهتر است خوب میشوند. الف شوهرش بود ب پسرش
زنگ در میآید زززززز پشت سرهم. مامور باز کردن در خانه میشوم. در را که باز میکنم دو چشم سرخ سد راهم میشوند و من بهت زدهام! نوید از صب با ه گریه کردیم باز که این شد.
دیگر راه افتاده بود توی بیمارستان و غم عالم را بین همه پخش میکرد سوز از تمام وجودش منتشر میشد. الف و ب بهم پیوسته بودند آب شدند و به زمین فرو رفتند.