زنگ

 زنگ میزد پشت سرهم قطع نمی شد هرچه تلاش میکردم انگار خاموشی بعیدتر می نمود.نمی دانستم چطور صدایش قطع می شود.انگار زنگ صوراسرافیل است که یکدم دارد می دمد تا بگوید که دیگر تمام است وقتتان تمام شد. میدانم هوا سرد بود و تاریک و خاکی سرد و نمور.دقت کردم صدای ترمز بود تمام نمی شد یکریز توی گوشم زنگ میزد و تکرار می شد

کنار خیابان مردی نه چندان پیر آرام روی زمین کنار دوچرخه ایی که بنظر هستی نیست شده اش می آمد آرمیده بود چشمانش پر بود از تلالو زندگی که به امید نوه چند روزه اش تراکت پخش می کرد.نوه ایی که هنوز ندیده بود. رود خونش را سدی نبود جز خاکی سرد که به آغوشش می کشید.
یه حسی هست که میگه نوشته هاتو هرچن بار که پاک کنی بهترو بهتر میشه اخرشم تو یه حالتی که فک میکنی مزخرفه میزاری رها بشن به حال خودشون و پابلیشش میکنی ولی همینکه پابلیش میشه خودت دوسشون داری ینی من اینجوریم یهویی از اینور بام میافتم.تا چند لحظه قبل از انتشار متنفر و بعدش عاشقش میشم.
میگن اگه نویسنده ایی فک کنه کارش خوبه یه نویسنده ضعیفه.من یه چیزی بین اینام.اینور و انور بام میشم هی، و خوب خیر الامور اوسطها نیستم یه جوری باید همیشه از یور بیفتم پایین
دو روز پیش در حالی که از معدود دفعاتی بود که کولیس خیر الامور اوسطها دستم بود  با دقت تموم واسه یه بابایی کامنت گذاشتم یارو کلی شاکی شد که بعضیا بی شعورن و... بعد هرچی سعی کردم بفهمم که از کجای کامنت من ناراحت شده حکمشو اجرا کرده بود و کاری به حرفام نداشت به هرحال وقتی جزو دسته بی شعورها طبقه بندی میشی اولین حقی که ازت میگیرن حق فهمیدن اتهامته دیگه باقی حق ها بماند 
حالا تو زندگی حقیقی هم همینه.خود خود مورفی ام. همین که کولیس رو میگیرم دستم همه بد متوجه میشن و فک میکنن ،نه ایکاش یه ذره هم فک میکردن!