حرمان

بیرون از آدم،دنیایی وجود ندارد. افسوس. مطمئن باش اگر بیرون از آدم دنیایی وجود داشت، من یک لحظه سرجا بند نبودم واین‌قدر دور دنیا می‌چرخیدم که جاده کم بیاید و به جای این‌که غر بزنم و سرت را ببرم‌، به حالت غبطه می‌خوردم. دشمنت می‌شدم که چرا تو جوانی و من نیستم و چرا چشمان تو چیرهایی می‌بیند که چشمان من نمی‌بینند. اما دنیا بیرون از آدم نیست. بیرون از آدم، دنیایی نیست. اینهمه گل و بوته که اینجا میبینی،این همه رز،حنا، شمشاد و گلابی این‌ها در فکر من زنده‌اند. بشر دنیا را در خود می‌بیند و نمی‌تواند از خودش بیرون برود به همین دلیل است که انسان در واقع از تنهایی نمی‌ترسد. البته انسان هرچه از سنش می‌گذرد،تنهاتر می‌شود اما در واقع اصلا برایش اهمیتی ندارد که تنها بشود یا نشود. 

حرمان، یاسمینا رضا، ترجمه داود دهقان


دستفروش

آشخور سوم

هیچ دستفروشی به سرباز چیزی را برای خرید اصرار نمی‌کند، حتی اگه این دستفروش دختر بچه‌ایی چن ساله باشد.

این پست عنوان ندارد

یه صحنه‌ایی تو ذهنم هست  از حوالی سال‌های  47، صحنه خالی از رنگه و خاکستری. یه دیوونه‌ایی توی صحنه هست و داره راه میره دستش یه سینیه که روش داره میزنه و باهش اینو میخونه : دیگه کار دنیا تمومه، دیگه کار دنیا تمومه. صدای سینی اصلا با خوندنش جور نیست ولی خودش داره لذت میبره و باهش ضرب گرفته. هرجا هست توی جسمش نیست، یه جای دیگس شایدم یه زمان دیگه.

چند روز پیش تو تاکسی منتظر نشسته بودم تا دو نفر دیگه بیان و ماشین حرکت کنه. یه پیرزن بیرون از تاکسی چند ده متر اونورتر داشت راه می‌رفت و یه مسیری رو قدم می‌زد. یک نفر دیگه اومد و حالا ما یک نفر کم داشتیم تا ماشین حرکت کنه. پسره‌ایی که تازه وارد تاکسی شده بود رو بهم کرد و گفت میدونی از کنار پیرزن گذشتم بهم چی گفت؟ گفت: هــــــــــزار تومن .

پ.ن:همیشه فکر می‌کنم دیوانه تو ابعاد دیگه‌ایی داره یه صدایی رو میشنوه که من نمی‌شنوم و برای همینه که اون داره لذت میبره و من فقط صدای گوشخراشی رو می‌شنوم. گاهی هم فکر می‌کنم شاید توی این فضا نیست، شاید توی چند ده ساله بعده و داره آینده رو می‌بینه،آینده رو داره می‌شنوه .


پیمانه خوشبختی من


توی قصه‌های مجید یه قسمتی هست که مجید سوار دوچرخست و خوشحال داره رکاب میزنه، نسیم آروم به صورتش میوزه و توی یه عالم دیگست و کنارش آهنگ ناصر چشم آذره. 

فهمم نمی‌کشد صدای سکوت می‌آید




-تو دیدی؟
+هیچی نگفتم.
-هیچی نگفت، به یک‌جا خیر ماند.

یه جاهایی باید بنشینی ساکت،دست به سینه، خفه‌ات را خان بگیرد تا نتوانی چیزی را در ذهنت بجوی و کلامی را بالا بیاوری که حرفایی که حرمت دارد را نشکنی. می‌گفت و من زبانم را به لالم می‌چسباندم،اخر هر چه زبان لالی بود سرش آمده بود.


  شوهرعمم که مرد رفتم تو بغل پسرعمم. بهش گفتم میفهمم. منو پس زد نگاه کرد تو چشام رفت. یه حرفی تو ذهنم زنگ زد حتمی اون گفته بود صداش رو شنیده بودم،نشنیده بودم به یاد نداشتم فقط توی ذهنم می‌فهمیدم که نمی‌فهمیدم.

سال می‌آید از پس سال قبل!حتما همین‌طور بوده یک سالی بوده و یک سالی رفته! اما میگفت سال‌ها گذشته و سالی نگذشته.بعد دو سال از فوت شوهر‌عمه‌اش، پدرش با مادرش می‌روند و توی جاده‌ایی که همیشه باهم می‌رفتن باهم میرن. 37 بار که از یک جاده فقط با یکی بری،جاده میشه هویتت میشه خودت. دیگه شما نمیتونین چشم از جاده بردارین. از جاده میرین. خود جاده میاد و میبردتون. خاطراتتون میشه جاده که همش باهم کفن میشه.

می‌گفت این‌بار پسرعمم اومد ساکت وایساد تو چشاش موج می‌زد که تسلیم محض چشمهای من بود و نمی‌فهمید. نمی‌فهمید خودمان هم نمی‌فهمیدیم. هر روزی که می‌گذشت انگار غم نبودنشان خود را بیش‌تر نشان ‌می‌داد. مثل مشتی که آدم می‌خورد و در آن دم هیچ نمی‌شود لحظه به لحظه که می‌گذرد تورم می‌کند، اینهم همانطور مشت‌وار به پیکره ما وارد شد و هی غمبادش باد می‌کرد. زمان نمی‌گذشت، اگر می‌گذشت غم ‌می‌گذاشت و می‌گذشت.

می‌گفت رفتم بهشت زهرا، یک پسر و دختر کنار سنگ قبری ‌نشسته بودن. 5نفر از خانوادشان باهم رفته بودند و اینها کنار سنگ قبرهاشان فقط نگاه می‌کردند. ازم پرسید تا حالا دیدی همچی چیزیو؟ هیچی نگفتم. چشاش سرخ شد خیره به جائی نگاه می‌کرد. شاید در فهمش نبود! صدای سکوت می‌آید.