همه منحنی می‌شوند زمانش مشخص نیست اما زمانی نیست

هرچقدر تلاش کردم آخرش بیشتر از چند خط افقی و عمودی محو از صورتش به ذهنم نرسید. تو همون موقع خیلی باهم درگیر بودیم و کارامون بهم ربط داشت اما الان یک چهره با چند خط که هی می‌رفت و می‌آمد. صورتش از یادم رفته بود اما هرچقدر این تجسم از یاد می‌رفت یک ویژگی، یک خصلت، اونو تو ذهنم برجسته می‌کرد. نه فقط اون، که همه آدمها بیشتر از اونی که قالب ظاهریشون توی ذهنم بمونه، خصوصیات و سلایقشونه که برام موندگار می‌شه.انگار هرکسی خاصیت اثر انگشت گونه‌ایی داشته باشد و آن را به یادگار بگذارد.
از پدر بزرگم که قاب تصویرش همیشه جلوی چشمانم است هم خطوط محوی به یاد دارم! آدم‌ها که فاصله پیدا می‌کنند برایم محوتر می‌شوند قاب‌ها و نشان‌ها ازیاد می‌روند آنجاست که قوه منحنی کننده صورت‌‌های ذهن من به کار می‌افتد. خطوط را همانقدر که مهم هستند نگه می‌دارد و بعد بیشترش را از بین می‌برد بعد خوب که دقت می‌کنم میبینم از خیلی از آدم‌ها ازقواره و ترکیب و هیکل، نشانی در ذهنم نمانده چیزی اگر هست همه خطوطی درهم پیچیده و بی شکل و حتی گاهی بی معنا که همه‌شان کنارهم معنایی پیدا نمی‌کند! منحنی‌ها به تنهایی کاری از پیش نمی‌برند و چیزی به یادم نمی‌آورند باید باز هم همان خصلت باشد همان ویژگی همان اثر انگشت و جبر زمانه‌ایی که هرکسی نقشی از آن به یادگار می‌پذیرد تا آن خطوط برایم معنا بگیرد و هویت پیدا کند.

خیلی دور خیلی نزدیک

چشم بر در میگساری! که شراب ناب تو بر
سردری است که یار از آن
 در بر شود


سپرت افتاده و شدی جنگ زده ایی که همه یاراش روی زمینن و دل به آغوش خاک سپردن! شکست خوردی و یک دشت سرباز کشته جلوته! تو موندی! اینقد ناراحتی که صدات از گلوت بیرون نمی‌آد! توی حنجره‌ات خفه می‌شه! بغض داری اما راه اشک بسته است! با خودت میگی مقصر این دشت منم! آروم آروم یه چیزی توی وجودت به حرکت در می‌آد میتونی داد بزنی و دور خودت برقصی و بلند با خودت بگی :من نه منم! دستاتو دور خودت دراز میکنی و تندتر می‌رقصی و بلندتر میگی من نه منم! انگار خیلی دوری! انگاری یه جائی، که معلوم نیست کجاست! صدای حرکت می‌آد یکی زنده است میری نزدیکش گوشتو میبری نزدیک‌تر که بشنوی چی می‌گه با صدائی خفه می‌گه: انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا...
بعدش میمیره

پ.ن:آن ها آن را دور میپندارند و ما آن را نزدیک میبینیم.

در من نگر درمن نگر بهر تو غمخوار آمدم

گاهی برای مقابله با آتش باید آتش روشن کرد گاهی برای مبارزه با تاریکی باید به تاریکی پناه برد و گاهی برای مقاومت دربرابر غم باید چشمهارو بست و به استقبال رفت 
گاهی واقعا گریزی
 نیست

سردر ورودی آخرین شهر از هفت شهر عشق یه پیری نشسته و فقط نگاه میکنه! به چشات! همین براش کافیه! باید توی چشات یه حزنی ببینه که توی وجودت همراه وجده، باید از حزنت وجد داشته باشی، باید کاسه کاسه نگاهت پر باشه از حزن نگاهی که برات وجد داشته، باده مستی بوده. باید در طلبش سرمه عشق به دیدگانت کشیده باشی و مرده باشی.

من و تو باید ما بشویم! ما بمانیم!

چهار سال پیش همین موقع‌ها، 2-3 ماهی بود که مشخص شده بود به کی رای میدم! در کوران  امتحانات پایان ترم و اونم ترم 8ئی که  فرداش باید میرفتم ارشد میخوندم و درسم باید تموم می‌شد تا ساعت 2 بعد ازنصفه شب بیرون بودیم و خیلی امیدوار! روزهایی که اگه نگم بهترین روزهای زندگیم بودن بی‌شک پینوکیوی درونم منو رها نمی‌کنه!

دقیق یادمه توی سلف نشسته بودیم(قبل اینکه اعلام بشه میرحسین میاد وهمهمه اومدن خاتمی بود) و میگفتم اگه خاتمی هم بیاد بهش رای نمیدم و فقط میرحسین! همه 7-8 نفزی که کنارم نشسته بودن منو میخواستن راضی کنن که رای بدم! حالا کی؟ وقتی که هنوز نطفه شکل نگرفته و نمیدونیم پسره یا دختره!! دوستای من میخواستن براش مهر تعیین کنن! با این‌حال اونروزا دقیقا این مخاطره حالا نه دقیقا به شکل اتفاقات خرداد 88! اما به طرز دیگه‌ایی تو ذهنم شکل گرفته بود، آدمی که میخواد بیاد باید بجنگه باید بتونه از پس خیلی مشکلات بربیاد و خاتمی(با اینکه هنوزم خیلی بهش علاقه دارم و هنوزم برای من مردیه با عبای شکلاتی)! نه نمیتونست کما اینکه بعدش خیلی رو بازی کرد و چشم همه بر سنگ نبشته های اصلاحات باز شد.

توی همه درگیری‌های انتخاباتی و اتفاقاتی که منجر شد به حصر(حبس) خانگی میرحسین، در جائی از ذهنم، همیشه من ایستادم و به احترامش دست می‌زنم! افتخار میکنم که توی مملکتی زندگی میکنم که میرحسینم بوده آدمایی بودن که برای حرفاشون جنگیدن! میرحسین برای من یک نفر نیست یک شخص نیست میرحسین مظهر آدمهائین که رفتن و مبارزه کردن میرحسین برای من یک طرز نگرشه، یک طرز تفکره!

حالا امروز و آدمهای امروزی و منی که به خاتمی اون دوران رای نمیدادم؟ معلومه! نه هیچکدوم حتی ذره‌ایی، اپیسلونی از اون چهره رو به یاد من نمیندازن! توی بلبشوی آدمهای مختلف که می‌خوان رای بدن و رای ندن رئیس‌جمهور من هنوزم میرحسینه و کاندیدای منتخب من میرحسین! نه اینکه روز رای گیری برم و رای به نام میرحسین بندازم که هنوز تو رای دادن یا ندادن دو به شکم! هنوز تو جنگ اول موندم تا برسم به صلح آخر!شاید هم به یکی از این کاندیداها رای دادم اما نه برای حداقل یا حداکثری کردن انتخابات  یا آرا که اصلا امیدی بهش نیست! فقط شاید برای اینکه اگه روزی فرزندم(فرزندی) ازم پرسید تو که حداقل میتونستی رای بدی چرا رای ندادی شاید یه اتفاقی می‌افتاد!بهش بگم بابائی رای هم دادم اینجوری شد و نگم بهش آزموده را آزمودن خطاست! با این حال تصور من از آدمهائی که این دور کاندید شدن تصور یک مادریه که بچش مرده! ایرانی با عبای شکلاتی شده ایرانی با کاپشن دریوزگی و حالا به هرچی تبدیل بشه زیاد بهش امیدوار نیستم.

پ.ن:اصلا دوست نداشتم سیاسی بنویسم اما میرحسین سیاسی نیست میرحسین مائیم من و توائی که یک روز نه چندان دور ما بودیم و الان هم اگه کمی از هم دور شدیم باز هم مائیم! ما، ما می‌مانیم!

به نام پدر

ده سال قبل بود تو خونه دائیم نشسته بودیم! بچه‌های فامیل دورهم جمع شده بودیم و بحث دهه بیست بود! تو اون جمع فقط من و یکی دیگه از بچه‌ها هنوزبیستی نشده بودیم. اینقد از این قضیه خوشحال بودم که تند و تند میگفتم من که هنوز وارد این دهه نشدم! انگار یک جایش کَمیتش شکسته! و من از این موضوع پیش پیش باخبرم! چیزی که حال وهوای اون روزگار و دوران گفتمان که خیلی هم خوش به حالمان!بود می‌رساند. یه چیزی تو اون جمع دهه بیستیا مشترک بود و اون عدم رضایتشون بود اون پلان خیلی واضح تو ذهنم شکل گرفته و یه جائی انگار این البوم هی پِلِی میشه.

حالا که ده سال می‌گذره و خورشید دهه بیست من رو به افوله و برای خیلی از همین جمع نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به تاریکی انجامیده، دارم به نقاط مشترک همه بچه‌های نسل سوم میرسم و انگار برای همه‌ی نسلهای اینور انقلاب این دهه یک نت فالشه! یک ساز ناکوکه! یک غده متورم شده سرطانی! داستانی برای به صدرات رسیدن داستان سرایان! و بازی دوسرباختی برای همه‌ی ما!
امروز که مادرم از پدرم به شوخی باعنوان پیرمرد یاد کردن یه دیواری توی ذهنم ریخت پائین! هری! و من جلوی مادرم جبهه گرفتم اما واقعیت به دنبال آدم میدوئه و خصوصا جاهائی که بیشتر به دنبال فرار ازش باشی عمیقتر بهش پی میبری و دیگه نمیشه گولش زد تمومه! واقعیتی که باید پذیرفت. پدرم در حال ورود به شصت سالگی! چیزی درونم فروریخته! چیزی که باید جایگزینی داشته باشد! چیزی که در این سیر نزولی این دهه ازعمرم باید انجامش میدادم و هنوز در تکاپو برای یافتن خودم سردرگم و انگشت عجز بر دهان گزیده!

پ.ن: عنوان این پست برای تقدیر از پدری است که الگوی من بوده و هست!

بند بند وجودم بند تو شده وباقی هیچ

خارج رفتن من هم شده یه توپ که هرکی از راه رسیده بهش یه لگد زده! از پدر ومادر وفامیل گرفته تا دوست وآشنا و غریبه دیگه هرکی رسیده یه لگدی به این وضعیت وارفته‌‌ی من زده و خواسته منو از باد کردن این توپ منصرف کنه! نوبرانه این قضیه برمیگرده به همکارم که هنوز حکم ریاستش رو که قراره وقتی رئیسش شد مدیر! ابلاغ کنن و هنوز تا ابلاغ حکمش باید وایسه کنار زمین و پرچم بزنه و تا سوت داوریش مونده هنوز!حالا این بنده خدا برای 30 سال آینده من تصمیم گرفته و فقط مونده تو روزنامه آگهی بده که مسئول فیلان قسمت اداره توئی! خر تر از هرخری توئی! خیلی هم شیک! خیلی هم مجلسی! حالا هی بیا بهش بفهمون که برادر من، خر من از موقعی که شروع کرد به توت خوردن وشد خرتوت، قاطر بوده و توی این زیرشکم آینده‌ایی متصور نیس که می‌خوای بزرگش کنی و به فکر مدرسه رفتنش باشی! البته بگم شکرخوردم که شکر رو زمین بریزم! دم همشون سوت بلبلی که هوای منو دارن و می‌خوان منو تو اداره نیگه دارن و مانع از رفتن من بشن که هرکی جای من بود همین‌جا  می‌موند! ولی من آدم موندن و ساختن نیستم! میزنم می‌سازم و قبل فروشش تخریبش می‌کنم! یعنی همیشه تو زندگیم کولم پشتم بوده و هرجائی احساس کردم که دارم بند میشم بند بند وجودم به رعشه افتاده و بند شدن رو بند انداخته!

نمی‌دانم خاطره‌ایی یا واقعا هستی! ولی کاش همیشه باشی

یله افتاده بودم روی تخت و داشتم عکس‌های دوران دانشجوئیم رو نگاه می‌کردم! یه حسی بین اینکه خیلی سال پیش بوده و انگار همین دیروز بوده! انگار هیچ وقت تاریخ این دوران نبوده و عکس‌‌ها روایت دیگه‌ایی دارن!
همین سالهای نه چندان نزدیک ودور بود که یکی از همین دوستان تابلو شد و رفت پای طاقچه! تا پای سوم و چشمهای خمره شده مادر هم رفتم! پا به پا تا جائی که می‌شد و تاجائی که تمام شد تا به خاک! 
 تقویم رو که ورق می‌زنم و سال میشمرم، گاهی خاطره‌ایی برات زنده می‌شه و قوه خیال مصوره بر قوه سیال باصره پیروز می‌شه و می‌شه اون لحظه! انگار همش همون جام همون روایتم! انگار عینیت و ذهنیت یکی شده ظاهر و باطن همه تجلی نقوش خاطره است و هنگامه، هنگامه سیاحت چهره‌هایی است هم از جنس بلور! خاکستری ولی روشن! چینی ولی بدون بند که بند بندش را توی زمان بند زده‌ایی ولی اینجا همه مائیم و ما همه! بی بند!

دم غروب را که بنگری نه! نیازی نیست همه نگریده‌اند و بسیار نگاریده‌اند! بس است بنشین دم ظهر خاطراتت را نگاره کن که چهرهای دم غروب همه از یکدم خاکستری است و تیره! که خاکستری بودن نشان گذشت زمان است و تیره بودن نشان از دوری! دم ظهر بنشین چهره‌ها را نظاره کن! با خیال خودت کلنجار برو چهره‌ها رو قشنگ همونجوری که هست میبینی خاکستری ولی روشن! غروب دل مرده است! غروب سنگین است و هرکه میگوید غروب زیباست من میگویم که نمیدانم چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست*! زیبایی نباید تاب بُر باشد! زیبایی باید ساده باشد باید عین کف دست روان وعین ماسه ریزان باشد باید حقیقت باشد نه گم باشد و هاله باشد و ندانی هست یا نسیت! ندانی بالاخره اینجا چراغی روشن است** یا نه! غروب پر تکلف است غروب پر از دروغ است و غروب نشان هستی اشیا درعین نیستی است دقیقا شکل خاطره ها!عیننا خود ما

*:شعری ازسهراب سپهری
**:کتابی از زویا پیرزاد
در تمام دوران زندگیم از کسی که مدارا کرده بدم میومده! مدارا روح آدمو از درون میخوره و نابود میکنه! باید کسی که مشکلی داره بیاد رودررو حرف بزنه! شده با سیلی نشون بده ولی مدارا نکنه! مدارا کشنده است نه میگه ازت بدم میاد! نه میگه خوشم میاد! نه میگه رومی رومی! نه میگه زنگی زنگی! میکشه! دق میده! ولی هیچی نمیگه! میدونی مدارا واسه کیاس؟! واسه کسی که میخواد یکی دیگه رو دق بده! آروم آروم، ذره ذره روحشو از بین ببره و یه نصف شبی با شنیدن خبر مرگ خیالش راحت شه! اگه ناراحتی اگه مشکل داری نباید داغونش کنی! نباید بزاری ذره ذره از بین بره! بیا بزن تو صورتش اما مدارا نکن! نگو بهش این نیز بگذرد! که "این نیز" برای اون آدم نمی‌گذره! آدمو میکشه و نمی‌گذره! نمی‌گذره! آدم‌ها گذرگاه نیستن! آدم‌ها محل رفت و آمد شما نیستن! آدم‌ها آدمن! هیتلر نباشید که برای رسیدن به اهداف خودتون آدم‌ها رو گذرگاه کنید!



سکوت زمزمه می‌کند!

صفحه سفید است
 کلامی نیست، سلامی نیست، مدادی نیست
اما انگار بازهم چیزی هست
سیاهی چشمان تو؛
سیاهی چشمان تو نگارش
کلام من است

پ.ن:سکوت حرف‌ها دارد! چشم‌ها جان مایه‌ی سکوتند. چشم‌ها زبان گویای کلامات سکوتن!
در خرابات بقا اندر سماع گوش جان
ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید

روزن نا امیدیم را تنها تو روشنایی

یه جاهایی هست که میفهمی اشتباه کردی و از دید همه تموم شده، تقصیر تو بوده و نباید این جوری می‌شده و هی می‌گردی دنبال یک روزنه ایی که شاید پیدا کنی یک چیزیو که التیامت بده و برای تو تموم نشده تا هنوز! لااقل دوست داری تموم نشده باشه! خودتو به هر دری می‌زنی که یکی باشه که بهت بگه نه! اون قضیه حله! مشکلی نیست! فکرشو نکن! بی خیال! یکی می‌آد! یکی باید بیاد! یکی باید باشه که بیاد و بهت بگه هله هله هله! وارهان! وارهان! و اون قضیه رو برات تموم کنه و قصه ناتمومت برات تموم بشه!

کویر سفیر ضمیر!

میگن تو سفره که میشه آدم‌ها رو شناخت و به ذاتشون پی برد! سفرش اگه کویر باشه علاوه بر نکات مذکور آدم با ماتحت افراد هم آشنا میشه! یه سفر سه روزه پیش اومد واسه کویرنوردی و متعلقات! ماهم که تا اسم کویرو شنیدیم در ماتحتمون شادی ریزی ایجاد شد البته طوری که به غنا نزدیک نباشد و به حرام افتیم!! کلوم تو دهن بنده خدا منعقد نشده گفتم ها!ملومه که میام! پشت بندش هم جوری که ریا نشه! گفتم کاری داشتین بگینااا تعارف نکنین!! اما بازم بنده کاری نکردم و مجموعا غیر از کیسه‌خواب و لباس‌هایی که برداشته بودم و مایو و حوله(اینا رو هم مدیون تجربه دفعه قبلم هستم)! یه شورت و متعلقات مربوطه‌اش رو که به خودم وصل بود رو با خودم برداشتم!
شب قبل سفر دنده‌های من جابجا شد از بس که تو تختخواب از ذوق، خر غلت می‌زدم و خواب در چشمان خرم تی تاپ میخورد! تا صبح علیرغم خستگی، چشم‌هایم به خوردن تی‌تاپ مشغول بودند.
صبح رفتن قرارمون در چندکیلومتری شهر و در مسیر حرکت بود. از جبر ماجرا باید ساعت 7 اونجا می‌بودیم که البته  با تاخیر کمی حدودا یک ساعت!!! اونجا رسیدیم. ماهم به خیال اینکه مطابق با سری قبل خرمون رو زودتر از 9 زین نمی‌زنیم خرامان خرامان رفتیم و با قلبی مطمئن رفتیم باک ماشینو خرخورش کردیم که مثلا خوب الان دستمون هم جلوئه اینا تازه باید برن بنزین هم بزنن!! اینکه وارد یه محوطه بشی که 17 تا ماشین آفرود و نزدیک پنجاه وشش یا هفت نفر چشم به ماشین شما دوختن که کی نزول اجلال! میکنین و قدم بر سیه چشمانشون میزارین چه حس و حالی داره بماناد، بماناد دیگه!!

طبق معمول یه سری از سران اومدن و گفتن توصیه‌های ایمنی را به هیچ جایتان حواله ندهید و گوش فرا گیرید و از این دوستان هم اشارت به یک انگشت! که به خارجی یعنی اوکی تو خوبی تو خوبی! اصلا از همون اول معلوم بود همه این سرانو دوست دارن و بهشون محبت می‌ورزن. برنامه تدارک دیده شده بسیار پیچیده و از این قرار بود: یه ماشین از جلو حرکت می‌کنه و بقیه دنبالش! البته یکم الگوریتم بهینه سازی شده بود و یه ماشین هم از عقب حرکت می‌کرد که راستای حرکتمون به درستی هدایت بشه! خدایی که کارشونم خیلی سخت بود حواسشون باید به 16تا ماشین دیگه می‌بود که اگه خدای ناکرده یکی قضای حاجت معده رو لبیک بگه اینا هم با این‌که کاه و کاهدون از خودشون نبود به هوای اون ماشین باید تماشاگر مستند لایحه دوفوریتی مجلس یا حتی سه فوریتی دولت و بحث و بررسی در چرایی ماجرا می‌بودند. حالا این‌که در صحت اجرای لایحه مداقه لازم انجام ‌می‌شد یا اصلا دخالتی صورت می‌گرفت بی‌خبرم اما چیزی که خیلی ازش ناراحت بودند وجود لایحه‌های بسیار زیاد بود( تقریبا هرده دقیقه یکبار) که به تائید دوستان ما می‌رسید و برای اجرا در اختیار مجریان قانون قرار می‌گرفت.

وعده نهار و شام روز اول با خود تور بود و فقط دو روز بعدی رو باید خودمون تدارک می‌دیدم!! تقریبا بعد از هفت-هشت ساعت حرکت، ساعت 3 بعدازظهر به مقصد اولیمون برای صرف نهار رسیدیم. مکانی که برای صرف نهار درنظر گرفته شده‌بود یک هتل بود! دوستان من که هیچ فرصتی برای عکاسی رو از دست نمی‌دادن شروع به عکاسی کردن و اگه از دور به هرکدوم از این متجسمان عینی هنر نگاه کنی، گمان تو را بر‌می‌دارد که برنده امسال بهترین عکس هنری جهان یکی از این‌هاست، بعد کافی است ازشان بخواهی از تو عکسی بگیرند مثه پیامبر که پرنده‌ها روتیکه تیکه می‌کرد و سرکوهی میزاشت و بعد زندشون می‌کرد اینجا هم نیاز بود یکی تیکه‌های بدنتو که هرکدوم سرکوهی و توی یک عکس مجزا افتاده رو سرهم کنه و سر آخر هم یه چیزی بهشون بچسبونه تا لااقل یه دونه عکس سالم داشته باشی!

بعد از صرف نهار به سمت محل اسکانی که برای اقامت شبمون درنظر گرفته شده بود حرکت کردیم! اسکانمون در نزدیکی یک چشمه آبگرم بود منتها به دلیل کثیفی آب، شنا به روز بعد موکول شد. سوئیت‌های اقامتیمون کلا 3 تا تخت داشت و وقتی من اینهمه خوشبختی رو با هم یکجا دیدم که ماشین ما سه سرنشین داشت و سه تاهم تخت داشتیم یه چیزی تو درونم گفت شکر نخور!! و من هم نخوردم چون بلافاصله ده نفر دیگه بهمون اضافه شدن و شدم مرد شکرنخورده! من و دوتا دوستم رفتیم رو تختا! ده تای دیگه رفتن رو سر قبر مادرترزا! رو هوا رو فضا!!آب با چیپس!! میخوردن و بر نفوذشون به اعماق دنیا افزوده میشد! باید اینو به ناسا توصیه کرد اینهمه هزینه متحمل نشه! ده نفر اونور داشتن عربده میزدن من  تو خواب خرغلت میزدم! اما دو دوست دیگم خوابشون نبرد. واسه صرف شام منو بیدار کردن که اگه صرف شام نبود کوالا* هم نبود! از قسمت صرف شام که خب سورچرانی با یک دیزی و پر شدن شکم تا خرخرمون بود! سوت چرونی هیپوتالاموس هم با یک سابووفر و آسفالت شدن مغزمون هم تا پرده سماخ بود! صدای آهنگ برای یک تالار 300 نفره توی یک ماشین 4 نفره پخش می‌شد! هرآن احساس می‌کردم الانه که گوشت توی دیزی زنده شه! میکروفنو برداره و شروع به خوندن کنه!

به سوئیت‌های محل اقامتون که رسیدیم تازه فهمیدم که ساسات سور رو اینا تا سر شمع کمرشون کشیدن. به نظرم اگه اینائی که مداوم وسط میرقصن رو ببرن جای بازیکنای فوتبال بزارن لااقل از لحاظ بدنی کم نمی‌آرن! توی عروسی‌ها یه سری رو باید به زور بیاری وسط اینجا یه سری رو بزور از وسط کشیدیمشون کنار!

قرار بر این بود که صبح ساعت 5 برای استفاده از آبگرم بریم. ما جزو اون دسته از آدم‌ها بودیم که چون تختا رو اول دیدیم حق هسته‌ایمون بود که بریم شب رو اونا بخوابیم! البته گاهی همه هدف‌ها جلوی تیر تو نیست و یه سنگی بی‌هوا خودشو پرت میکنه و میگه سرت سلامت و میاد رو تخت میخوابه! میشیم چارنفر روی سه تخت! تو خواب و بیداری بودم که یکی به گوشی بچه‌ها زنگ زد! گفت بابام فوت شده حالم گرفتس بیا بریم شنگول شیم! حبه انگورشیم! این هم‌اتاقی ماهم گفت خدا بیامرزش! کویرم! ده ثانیه از تماسش نگذشته بود به یکی دیگه از بچه‌ها تو اتاق زنگ زد و همین تقاضا رو داد! منم داشتم مزه بالشت رو برای اولین بار زیر دنونام احساس می‌کردم! اگه تو شرایط مشابه قرار گرفتین توصیه میشه! جواب میده!

ساعت حوالی 5 بود که بیدار شدیم! توی گرم نگه داشتن لحافت و رفتن به استخر آبگرم شک به دو بودیم! شدیم سه تا و رفتیم! گفتیم هرچی باشه سنگ مفت و گنجشک دونه‌ایی سه هزار تومن! سرصبحی یه بارون خفیفی اومده بود کفشام کاملا خیس شده بودن دمپایی جایگزین شد و کفشا رو گذاشتمشون رو بخاری نفتی تا خشک شن!
محوطه آبگرمش شامل یک استخر با آب بسیار تمیز و گرم و تعدادی دوش و دو استخر آب سرد بود! در قسمت‌های مختلف با حداکثر فونتی که میشه تو آفیس نوشت، زده بودن که به علت عمق کم استخر شیرجه نزنین!! از دوستان به یک دیدن و به یک حوالت دادن!!به انگشت اشاره‌ایی! بچه‌ها نه تنها شیرجه میزدن که دورخیز می‌کردن و به سمت بالا میپردن و فرود می‌اومدن! یکی از دور میدید و استایل زیبای دورخیز و به بالا پریدنشو تماشا می‌کرد با مسابقات المپیک اشتباه می‌کرد اما همینکه صدای تماس ارتماسی شکم با آب رو می‌شنیدی متوجه لایحه !! دوفوریتی طرف در اجرای این شیرجه می‌شدی!!  یکی از همسفران هم که از لحاظ وزنی به فیل طعنه می‌زد تصمیمش بر این قرار گرفت که دیگران رو از لذت تماشای شیرجه خودش محروم نکنه!  اگه دوبار دیگه می‌پرید اون روز باید استخر تعطیل می‌شد! نصف آبشو با یک شیرجه خالی کرد! بچه‌ها به شیرجه در استخر آبگرم قناعت نکردن و با دیدن شیرجه یکی از بچه‌ها توی استخر آب سردی که به صورت دایره و با شعاع یک متر و عمق 1.5 متر بود خشتکم بادبان شد که الان سرش به سنگ میخوره! ولی گویا اینا سرشون به کلوخ هم نمیخوره چه برسه به سنگ! درحین شنا دوستان به من و دو دوست دیگم بخاطر تاخیرهای پیش آمد کرده عنایات زیادی داشتن و مقداری از تخلیه آب استخر رو به من سپرده بودن که تا توان در بدنم بود مقابله کردم! به عبارت بهتر با تمام توانم فرار کردم!

برای صبحانه به سوئیتامون برگشتیم. ما سه نفر که صبحانه جدائی برداشته بودیم  مشغول شدیم! بقیه هم ده نفره مشغول شدن! نوناشون رو گذاشته بودن رو کفش من تا گرم بشه! اومدم یکم کفشمو زدم کنار تا نونشون تمیز بمونه! تو زندگی هر آدمی یه استانداردی هست برای کثیف خوری و قپی اومدن که اصن همه چی باید کثیف باشه و سوسول نباش! اما وقتی از جلو از نزدیک استاندارد دوستان رو دیدم! دست به فنگ خبردار! الله‌اکبر! خشتک سردار!  چاقویی که دیشب یکی از بچه‌ها موهای زائدشو کوتاه می‌کرد گذاشتن تو قالب پنیر و عشق آغاز شد!!

تا جم وجور کردیم که به سمت  کویر راه بیفتیم 8 شد ولی یه خبرنگار که از قرار راهنما بود اومد تا از ما گزارش بگیره و تا 9 زمان کش اومد. توی مسیر یه دست اندازی به ما دست اندازی کرد ولی انگشت نکرد! فقط فلش دوستم خراب شد و اتصالش دچار مشکل شد! من با کمال میل فلشمو دادم و دیدم دیازپام ده خوراندند خلق را!!! همه آهنگام پیانو و ویالن کلاسیک دیگه خفنش یانی بود که خب بدرد شرایط مادی معنوی جبهه‌های ریگ علیه کاپرا(ماشینمون کاپرا بود) نمی‌خورد!! دوتا دونه اهنگ از کتی پری داشتم همونا پخش می‌شد اینقد پخش شده بود که انگشت کوچیکه پام هم قابلیت خوندن آهنگو داشت!

وارد یه محوطه‌ایی به نام پلور شدیم که چندین هزار هکتار بود. محیط‌بانی پلور اومد برامون صحبت کرد و درمورد پوشش گیاهی منطقه و وضیعیت جغرافیایی و اینکه اگه گم شدین شتراهم نمی‌تونن بهتون کمک کنن صحبت شد!

یکی از قابلیت‌های مورفی وجودم اینه که علاوه بر اینکه کنار دریا با یک آفتابه آب باید برم توی کویر هم باید یک چتر همراهم باشه!  شب قبل یه بارونی گرفته بود که تموم ریگهای توی کویر خیس شده بود و حرکت توی ریگ‌ها سخت بود مثل اینکه چندین سال بوده بارون نمی‌باریده ما رفتیم بارون بارید!! از اینجا به بعد شما گمان کن یه خرو مدت زمون زیادی گشنه نگه داشتی و بعدش یه آخور پر علف میزاری جلوش!!! سافاررررررررررری و کویر و گاز و ویراژ و دنده!!!

وارد یه محیط ریگزار وسیعی شدیم و بچه‌ها همه حرف‌های محیط‌‌ بان و سران رو به موهای زائد بدنشون حواله دادن و جائی که قرار نبود ویراژ دادیم و از ماشین سران جلو زدیم و و کلاٌ حاشا وکلا از این فتنه‌ها که در سرماست! بعد کلی چرخ زدن و گلعذاری زین ریگزار جهان که مارا بس نبود و هزار باده ناخورده که در رگ‌های دوستان جریان داشت متوجه دور شدن ماشین سران به حال ویش مامانمیناااا و قهروار شدیم! این دوستان تاک خورده عقب گرد کردن و به سمت ماشین سران روان شدیم! بعد از طی یک مسیر ناهموار و ریگزار بین چندتا تپه شنی در وسط بیابون توقفی کردیم! البته این توقف گویا فقط شامل حال ما می‌شد! یک ماشین از این تپه می‌رفت بالا اون یکی از یه تپه دیگه میومد پائین یکی رفت مثه خر تو ریگ گیر کرد و اومدن با یه ماشین دیگه کشیدنش اون یکی صفحه کلاچش در نتیجه استفاده نکردن از آنچه خداداد بصورت آکبند در مغزش قرار داشت خورد شد! با ماشینش تلاش در طی مسیری داشت که شتر به اون راه قدم نمیذاشت و ابا می‌کرد! بنده خدا سران هم میکروفن به دست آقا، جمشید! و بچه‌ها بیشتر کم میشدن! سران هم بی خیال شدن و مسیر رو به سمت مقصد بعدی برای نهار ادامه دادن! ما شاگرد مثبتای جلو میز نشین سران پشتشون راه افتادیم و از منطقه ریگزار خارج شدیم و به سمت یک کاروانسرای قدیمی راه افتادیم!

در کاروانسرا یک توقف کوتاه نیم ساعته داشتیم و بعد به سمت مقصد اصلیمون که اقامتگاه شبمون هم شد حرکت کردیم! تقریبا بعد از مسافت کوتاهی وارد ریگزارهای بصورت تپه‌های شنی شدیم! به محض ورود ماشینمون گیر کرد و متوجه شدیم رانندگی رو باید بزاریم کنار بریم خر داغ  کنیم! بیلو برداشتیم و با شعار یالله زور بزن و عر نزن ماشینو هل دادیم افاقه نکرد! از تسمه استفاده کردیم و اینجا بود که عمود شد! شاخ روی سرمو میگم که با شکستن گیره تسمه در زمینه کیفیت، ماشین چینی انگشت را در چشم و سایر اعضای استکبار می‌کرد! به هر زحمتی بود از پشت ماشینو با تسمه کشیدیم و بلافاصله گاز دادیم گیر کردیم! یکی از سران اومد و پشت رل نشست و از هرچی تپه بود طی طریق کردیم و هی ماشینایی رو میدیدیم که پشت سرهم گیر میکردنو ماهم بهشون میخندیدم. در همین اثنا بود که یکی از ماشینایی دودیفرانسیل (رونیز)! دیفرانسیل عقبش پاره شد و گروهی از سران برای تعمیر دست به آچار شدن. بعد از کلی بالا پائین رفتن که در یک محوطه به شعاع یک کیلومتر تصمیم بر اطراق و صرف نهار شد!

برای صرف نهار، جوجه کباب! آماده شدیم و با صحنه غیر منتظره ایکه هیچ کس تو بین 60 نفرمون جوجه نیاورده بود مواجه شدیم! اینا همه با تجربه ما با درِ پیته! حالا بماناد که وقتی جوجه آماده شده رو از یخدون خارج کردیم با صحنه اختلاط جوجه با هرآنچه در یخدون بود مواجه شدیم! هنگام صرف غذا هم متوجه شنزاری زیر زبونمون شدیم!

برای رسیدن به آرامش درونی فقط نیاز نیست که یارت در کنار سرت باشه! نیازه که عکس العمل به موقع داشته باشی! و هرموقع بدنت لازم به اجابت داشت لبیک گویان آفتابه دست گیران با شعار ما کود میدیم تو سود بده! به سمت افق رفته و محو بشیم! حالا اینکه بری و محو بشی و بعد از اینکه فاصله قانونی رو از لحاظ دید رعایت کردی ببینی ماشینی که ذکر شد و دیفرانسیلش پاره شده پشتته! و فشارها از همه طرف تو رو احاطه کرده! خب مجبوری بازم بری عقب تر که دیده نشی!

 شب ، سکوت ، کویر! شام رو که خواستیم آماده کنیم یکی از کپسولها آتیش گرفت و با کمک بچه ها آتیش خاموش شد! شام نخورده سر بر بالین نزاشتیم و یکی از بچه ها شامشو با ما قسمت کرد! بعضیا خیلی مردن! شب هنگام موقع لالا و کارای قبل لالا شد! بوسه بر آدمهای سبیل کلفت که نمی ‌شه زد! اما خوب قسمت اجابت مزاجو کاری نمی‌شد کرد! هوای بسیار سرد سوز میاد و با آفتابه که تماما آبش دمای نزدیک به صفر داره راه بیفتی بری تو دل کویر! تمام جوارح وجودیم یخ زد طوری که نیم ساعت کنار آتیش خودمو گرم می‌کردم!

برای خواب آماده شدیم و هرچی لباس از شورت و مایو تا جوراب و لباس گرم داشتم تنم کردم که گرم بمونم! کیسه خوابم جوری بود که جلوی دهنم باز می‌موند! نصفه شب بود که یخ کردم از سرما! از جلوی دهنم سرما وارد بدنم شد و لرز تموم بدنمو برداشت! یکی از بچه‌ها ماشینشو روشن کرده بود رفتم و خودمو گرم کردم و بعدش اومدم تو چادر و با کیسه خواب خزیدم زیر پتوی بچه ها!

صبح و سرما و دل به دریا در کویر برای ادامه ماجرا! یه املت مشتی زدیم و زدیم به کویر اطراف چادر! یه جاهایی در بالا پائین شدنا توی مسیر راه ریگزار گیر میکردیم و بیل و تسمه به کارمون میومد! رونیز هم داشت پائین تو محوطه چادرا که کاملا صاف بود خر داغ می‌کرد! ویراژ می‌داد و توی مسیر صاف به تنهائی فقط گاز میداد! قرار شد برای تنها نموندن رونیز یک کل چهارصدمتری بین ماشینا گذاشته بشه! همه که آماده شدن! مسابقه فرمول یک بچه ها شروع شد و ماشین ما با رانندگی یکی از سران اول شد! یکی از بچه ها هم که عقده اش خالی نشده بود گاز دادن رو تا سر فیتله خریت ادامه داد ماشینو نتونس کنترل کنه و چپ کرد! بچه‌ها فقط قالب بدنه نداشتن وگرنه درحد صافکار ماشینو درست کردن و دونفر با کاپشن و کلاه مسئول آوردنش شدن! و به سمت مبدا روان شدیم!

*کوالا رو اگر واسه غذا بیدار نکنی از گشنگی میمیره
 پ.ن: نوشتن متن بالای دوهزار کلمه برای من کار سختی بود!

چشم بر چشم بگذاریم، خاک سرمه چشمان است

بچه که بودم هر وقت هر فیلمی رو میدیدم احساس می‌کردم منم بخشی از یک فیلمم! احساس می‌کردم یه عده یه جا نشستن دارن تخمه میشکنن و منو نگاه می‌کنن! تو چشم همه جلو انظارهمگانی! بزرگتر که شدم احساس کردم یه فیلمم که دیگه کسی منو نگاه نمی‌کنه یه گوشه‌ایی افتاده و داره خاک می‌خوره! تموم شده اون فیلمه! حس اون فیلمائی که کارگردانش خیلی غمشو خورده تا موندگار شه! تو خیال خودش گاهی نشسته یه گوشه و هی فکر کرده اگه تو جشنواره مقام بیاره چی میشه! چقد خوب میشه که اینطوری شه! اونطوری شه! شایدم واسه یه کارگردان بوده که می‌خواسته آخرین اثرش رو به بهترین نحو ممکن بسازه و بعد تو تموم شدن اون فیلم بره یه گوشه کناری دکه روزنامه فروشی باز کنه و منتظر شه یه جائی یه روزی هی از فیلمش تقدیر کنن! هی همه‌ی روزنامه‌ها رو بررسی کنه که یه جائی یه خبری ازش بزنن و فیلمای بیست سال بعدو هم با اون مقایسه کنن! من همون فیلمم که کارگردانش ساعت‌ها خیال بافته! ساعت‌ها موفقیت دیده و تقدیر وتشکر تو جشنوارههای بین‌المللی و...ساخت فیلم که تموم شد کارگردان اکرانش نکرد هیچ جا نمایشش نداد. حتی بازیگراش فیلمو ندیدن سوا سوا از هرکدوم فقط تو چن سکانس ازشون فیلم گرفته بود و خودش همه فیلمو بازی کرده بود.

 فیلم فراموش شد. گم شد.

پ.ن:تو ختم بنده خدائی بودیم که دوستم گفت نگاه کن انگار آدم هیچ وقت تاریخ وجود نداشته! شروع نشده تموم شده! هیچی هیچی! این متن الهام گرفته از این حرف بود

آدمایی که ساز میزنن واسشون یه جایی دیگه زدن هیچ آهنگی شور و حال درشون ایجاد نمی‌کنه، این موقع‌هاست که میرن سراغ بداهه نوازی! تو نوشتن هم هست البته نه به اون شامخی! مثلا یکی که  تو دستگاه ابوعطا داره بداهه میزنه توی نوشتن داره حکایت از راه رفتن‌های دوره دانشگاهشو با یار قدیمیش روایت می‌کنه که خیلی ازش گذشته کهنه شده اما تو دلش موندگار شده. اما با همه حال و هوایی که داره یهو وسط شور و هیجانی که داره یاد غمای نبود یارش می‌افته و میزنه جاده خاکی و سرنخ روایت رو فراموش می‌کنه میره سراغ گلگی از یار سفر کردش و با یه های و هویی شروع می‌کنه به گفتن از اون زمونایی که اینجوری شد وضع این شکلی نبود چی شد که یهو اینهمه ماتم شد همه ماجرا.

اولی که روایتش شروع میشه با یه هاله‌ایی از ناامیدی و اینکه نوری نیست روایت نوشته میشه، انگاری یکی خستس اومده کنار یکی نشسته و میگه میدونی جریان چی بود؟! چی شد که اینجوری شد؟! بعد یه پرده از آخراشو رونمائی می‌کنه و فلش بک می‌خوره به جاهای خوش خوشانش و  یاد سرسپردگی‌ها و دل به باد دادن‌ها. اما امان از دل زینب که کار به همینجاها نمی‌مونه!!کم کم وضع عوض میشه!! دیدی خبر بدو یهو نمیدن؟! میخواد آمادت کنه! میخواد ندای آغاز هیهات منه رو با شیپور صور اسرافیل تو گوشت بدمه!! بداهه گاهی رو همون ابوعطا نمی‌مونه و میره تو دشتی و میزنه صحرای کربلا و تو اصن نمی‌فهمی چی شد که انقد تلخ شد ماجرا؟ بوی جوی مولیان، سوز دشتی رو تو فراق از دست دادن یار، به گوش میرسونه! تو دشتی اون یار! دیگه نیست و یار قدیمیش زیر خاک دفن شده! سوز دشتی فقط در سر فقدان یار نیست، جفاییه که بعد از رفتن یار بهش میشه و همه تهمت‌ها به سوی اون روونه میشه!

پ.ن:ابوعطا اثر جلیل شهناز، پیانو دشتی اثر مرتضی محجوبی

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم

راه میری تو کویر، شب شده، سوز سرما میاد میخوره به تنها قسمتی که نپوشوندی و لرز بدنتو برمیداره. بالا رو نگاه میکنی انگاری جشنه! انگاری هرروز تو آسمون اومدن یکی، رفتن یکی رو میشمرن، جشن میگیرن! یکی چشمک میزنه! انگاری خدا همیشه همه‌جا هست واسه تو کویر همیشه تره همه‌جاتره! سرتو میاری پائین روبروت پر شده از خالی! تنها جائیه که هیچ رو می‌بینی از جلو از نزدیک.

رفتیم جلو دست داد! دستاش یخ زده بود بغل کرد، بغلش سرد بود احساس امنیتو که از بغل بگیری دیگه هیچی نداره! اون بغل، بغل نیس! صورتش سرخ شده بود و چشماش لاله‌زار.غم تو چهرش موج می‌زد و وجودش تماما داد میزد :درمان که کند مرا که دردم هیچ است!!

پ.ن:کسی که 50 سال زندگی مشترک داره با مرگ همسرش خودش هم میمیره حتی اگه زنده باشه!

هله نومید نباشی که تو را یار براند

آدما گاهی خیلی تنها میشن! تنهائی که بهش نیاز دارن! تنهائی که باید یه جاهائی تو زندگی ماشینتو بزنی بغل پیاده شی، راه بری، یک نقطه شی و بقیه تو ماشین باشن! تنهائی که تو افتادن و سقوط از چاهه ولی مطمئن باشی که وقتی که نیازه یکی بیاد وسط راه بهت بگه میدونی که من پیشتم میدونی نزدیکترینم بهت میدونی چقدر بهت مشتاقم، اصن میدونی: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ

پ.ن:در مسیر زندگیم خیلی چیزا خواستم و آرزوی داشتن و رسیدن بهش رو داشتم اما الان چیزی که با تمام وجودم میخوام اینه که هیچ جای زندگی مجبور نشم منت کسی رو قبول کنم جز حضرت دوست که هرچه داریم از اوست.

گاهی به نگاهی چشم براهی

راهی به صدایی جز چشم نیابی

آهی کز چشم سوی تو خیزد

ناهی نتوانی جز خاک که تو را به زمین دوزد

در بزم دور یک، دو قدح درکش وبرو

چشم بندی بود، چشم من بسته به اندک نگاهی از تو بود
چشم بسته بودم به چشمانت
اما دریغ
چشمانت بسته بود
 
 
 توی حد فاصل مرگ و زندگی یه جائی باید باشه که اسمش خراباته! دیر مغانه مسلموناس! یه پیری همون دور و برا وایساده واسه هرکی یه جوری قدح پر می‌کنه. تو چشات زل میزنه و هر آنچه نباید را، انگار باید ببینه و بعدش ساقی چشمات میشه! قدح چشماتو پر می‌کنه و بعدش میمیری.

یکی بود که ناظر بود و یکی دیگه هم بود اما سرش تو غصه هاش بود تو درداش توی بی پولیاش و نداریاش! توی بغضای مونده ته گلوش تو حرفاش تو حرمتاش تو صورت سرخ شدش توی، توی، توی این خم هزار تو، توی این هیاهوهای ازلی ابدی،  توی مبدا و توی مقصد توی مایحتاج توی مایه حیات و توی کلمه، حرف و قلم و توی قسم‌های خورده شده و روی زمین مانده برای سر همیشه خمیده‌اش پیش همسر، بچه‌هاش. توی سبط یقین! توی ماندن در چارچوب ها! توی تکیه دادن به در ورودیها و آماده شدن برای صدای شکسته شدن چیزی، دلی.

شده ببینی کنار در ورودی خونش یکی وایساده که نخواد بره داخل، پیش زنش، بچه‌هاش؟ تا حالا صدای شکسته شدن دل شنیدی؟ حتما شنیدی! اما تا حالا صدای دلی که از شکستن دلی شکسته شده باشه چی؟ پدر گاه داغ میزند بر سینه خود و به خانه میرود! درد گلوله چطوریه؟ درد داره اما وقتی داغ بررویش می‌گذراند دردش از گلوله  فراتر می‌رود! اما پدر داغ می‌گذارد و می‌رود در خانه بر داغش داغ گذارده می‍شود با دیدن پسرش!دخترش. کاش به همین راحتی می‌شد گفت سرتو بالا بگیر مرد.

ثبت است بر جریده عالم دوام ما



به نام بزرگیش به نام یکتا پروردگارهستی

اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علی ولی الله

سحر ادم را به همه جا می برد ناخوداگاه اما سریع..از آغاز یک رویا تا به خاکسپاری یک اشتباه، زندگی‌ام عجیب بوده وناخواسته از ابتدایش تا به کنون ...چه به آغاز بنگری ،چه به پایان و چه به توالی عمری که گذشته و دارد می گذرد...تمامیش که نه اما خیلی از روال‌هایش تدبیر مدبر بوده و من در این تدبیر بی تقصیر...راضی‌ام از آنچه شاید همگان زندگی بنامندش و من روال یک زوال نامیدمش اما هماره شکر گذار و سر به نشانه تعظیم فروگذار...لحظات شاد بسیار داشته‌ام  و نشاط در زندگی‌ام بسیار جاری و ساری اما  بسیار بوده و هست مصائبی که نه از سوی خداوندی و برای آزمایش که از سوی خوداوندی و برای سلب آسایش برایم پیش آمده و پیش ...که باز هم راضی ام که اگر همه اینها نبود، بود ونبودم نابود میشد..
25 خزان را پشت سر گذاشته‌ام و نمیدانم که چند خزان دیگر را برای ریختن برگ‌هایم فرصت دارم...همیشه شمارش پاییز را بیش‌تر دوست داشته‌ام چرا که هر سال که میگذرد احساس میکنم برگ‌هایم کمتر میشوندو من به مرگ نزدیکتر...
طلب وبدهی‌ام هم از دار دنیا یک کتاب بوف کور است که دلم نیامد به صاحبش برگردانم..(رضا موسوی)..یادم نمیاید به دیگران بدهی داشته باشم که البته به خدا بدهکارم..نمیدانم چطور میشود بدهی یک عمر را به خدا برگردانم..که خدا غفار است و رحیم و آمرزنده..
دروغ زیاد نگفتم و اگر گفتم به ضرر کسی نگفته‌ام که ناراحت باشم هر چه گفته‌ام برای صلاح بوده و مصلحت...اما غیبت کرده‌ام...غیبت کسانی را گفته‌ام که بارها برایم ریسمان‌ها بسته‌اند از زمین به آسمان ...بلی غیبت کرده‌ام غیبت کسانی که برایم پل ها ساخته‌اند و در نیمه راه پل مرا به پایین پرت کرده‌اند...غیبت کسانم که برایم مهم بوده‌اند و نمی‌توانستم بررویشان بیارم...بخواهید...بخواهید شفاعت مرا از آنان که دوستانم بوده‌اند و همه زندگیم بودند و بخواهید شفاعت‌ام را از پدرم از مادرم از نزدیکانم...من همه را همه همه همه را بخشیده‌ام نه به خاطر خودشان که به خاطر خودم...که آدم مغروریم...که ادم وابسته مغروریم...که ادم دلباخته وابسته مغروریم...از آنان هم بخواهید ببخشایند و آن هم نه به خاطر من که به خاطر خودشان...
به مادرم بگویید بی‌قراری نکند که من بی‌قرار میشوم...بگویید به آسایش رسید...سالها  در پی این لحظه دوید و رسید به معبودش به معشوقش...که هرچند عابد و عاشق سست عنصری بوده‌ام او معبود و معشوق ....بگویید برود  برود به ..برود به هرجا که دل خوش است و بداند دل من خوش است با دلخوشی او....و مدیونم به مادرم...
پدرم ادم بزرگی است...بوده و هست و خواهد بود(کور شود هر آنکه نتواند دید)...به او بگویید که نگذارد لحظه‌ایی از این بزرگی و بزگ منشی‌اش در غیاب من کم شود...او توان همه‌چی را دارد و می تواند...فقط بگویید اگر خواست کاری بکند خوابگاهی بسازد برای بچه های دانشگاه که بدبخت ترین افراد هستند...و مدیونم به پدرم....
و برادرم که او همه لحظات شیرین  زندگی کودکانه‌ام را مدیون اویم...بگویید زرافه را دوس داشت...بگویید....
و دوستانم که مدیونم به همشان..
مرا در آرمگاه خانوادگی‌مان دفن کنید...که اقوام به کمکم بیایند و راه رسم فرم پر کردن را به من سریعتر یاد بدهند و من کارهایم سریعتر پیش برود...

پ.ن:میگن که صدای آدم تو این عالم واسه همیشه میمونه صدای حسین(ع) رو اگه نشه از دسته‌های حسینی شنید از کیلومترها اونورتر تو غزه از بچه‌هایی که کشته میشن میشه شنید.
پ.ن:تو گودرم نوشته بودم.

سفر اول سفر به گوگل و اتچمنت‌ها

 یک توری پا داد و یه سری از بچه‌ها با چند تا ماشین off-road منو برداشتن بردن دشت و بیایان رها از خیابان!  (تو زندگی من مگه همین تور بیاد  پا بده غیر از این هیچ مگوی. تور منو تور کرد!)  شب قبل رفتن یه سری پدافندهای عامل و غیر عامل توسط دوستان برای جلوگیری از حمله ناگهانی اسیدها و گازهای(شما بخوانید بادهای) معده با برداشتن مقداری کنسرو و تخم مرغ و یک عدد آفتابه با رمز یا شکم یا زیر شکم انجام شد.
صبحِ رفتن، ساعت 7  قرارِ حرکت داشتیم. من کمر همتمو تا خرخره‌ام بالا کشیدم و 6 بیدار شدم. بماناد که اصلا از ذوق خواب به چشمان ترم میشکست. ساعت 9 تازه راه افتادیم و تا  به گروه پیوستیم  10 شد. قبل رفتن یه سری توصیه ایمنی را جدی بگیرید به ما شد که البته مهم‌ترین نکته‌اش در این بود که بچه‌ها وسایل گرمازای غیر مجاز نیارید! لب مرزه! دردسر میشه. بر عبث می‌پائید. موقع حرکت یه ماشین که سران بودن جلوتر رفتن و یه ماشین هم از پشت سر حامی یتیما، عقب افتاده‌ها،حامی همه آرمانهای انقلاب. تا ماشینا حرکت کردن دیگه ظهر لنگاشو تا جائی که میتونست باز کرده بود و روی سر ما سایه انداخته بود! سایه آفتاب.
 
ما از همون اول دیگه این ماشین حامی آرمان رو ندیدیم تا موقع نهار که همه یه جاجمع شدیم (طبیعتا تو ایران هرآدم باوجدانی این مسئولیت رو بعهده بگیره نباید دیده شه!!). توی مسیر از وسط مسیل رد شدیم. اواسط مسیر یه جائی بود که آزمون توانایی عقلی بود! آزمون سختی نبودااا! فقط یه کوه سنگی بود که شیبش از 60 درجه بیشتر بود و دوستان با ماشیناشون میخواستن برن بالای کوه! بهشون گفتم شیبش زیاده، نمیشه! اما نگاه دوستان من به کلمه شیب دقیقا مثل اون داشن آموزی بود که گفت شیب؟!شیب‌دار؟! نمی‌دونستن! فقط با رمز زور بزن اما باد به خارج از بدن نزن! می‌خواستن برن بالای صخر‌ها!

ظهر واسه نهار رفتیم یه جائی به نام گوگل نزدیک بزداغی!از کل سفر اسم همین مکانو یاد گرفتم.  گوگل یک استخر طبیعی بود (یه چند مدتی بود که یکی از انگشتان پام دچار مشکل شده بود و روز قبل از مسافرت پیش دکتری تجربی رفتم. پامو بست و تاکید کرد هرکاری می‌کنی پات خیس نشه ). پا که هیچی دین و دلمو دادم و داخل آب شدم، اواسط کار به خودم اومدم و متوجه شدم اگه یه ذره بیشتر برم تو آب دین و دل که بماناد، حیثیت ما بر آب جولان خواهد داد، یادم رفته بود مایو بیارم. سوت زنان از کادر خارج شدم.

موقع نهار بود که همه گروهها به فکر درست کردن زغال افتادن. ماشین حامی هم اومد و همه مسافرین یک ماشین که خراب شده بود رو با خودش آورده بود. تو گروه ما هم باید یک فعالیتی برای اجرای این فریضه اتفاق می‌افتاد (نهار به عهده من نبود! یعنی بالواقع من فقط دستامو تو شلوارم کرده بودمو اومده بودم). گروه ما! ما هیچ ما نگاه! فقط نگاه میکرد بعد کم‌کم خبرش به شصتم رسید و یادم اومد که نهار ما تن ماهیه! خب طبیعیه! وقتی تن‌ماهی برداری نهارت باقالی پلو با گوشت نمیشه! ما تن‌ماهی داشتیم درحالیکه بقیه داشتن جوجه، کباب می‌کردن! تصور کنید توی یک مهمانی همه دارن پلو میخورن تو وسط اینا نشستی و داری نون سق میزنی! یه همچین وضعی داشتیم. نهار که تموم شد ما وایسادیم به ثواب (نماز) بچه‌ها وایسادن به نوشیدنی‌های گرم کننده! شراب.

بعد از نهار به مقصد نامعلومی بالا پائین پریدیم!  مسیر‌ی که می‌رفتیم فقط ناهمواری‌هایی به صورت عمودی بر روی زمین داشت که باید عبور می‌کردیم. به گمونم سران به فکر هضم غذا بودن. ساعت 8 بود که به محل اسکان شبمون نزدیک میشدیم. یکی از سرکرده‌های گروه میگفت جای دنجیه! بالای کوه! بی سر و صدا، سوت و کور. بالای کوه که رسیدیم به سمت مزرعه‌ایی حرکت کردیم! جای دنج از نظر من چی هست مهم نیست ولی اینا وسط یه مزرعه هندونه زدن رو ترمز و گفتن همینجا اتراق می‌کنیم! خیلی دنجه! از روی یک عالمه هندونه رد شدیم و کلی به صاحب مزرعه خسارت وارد آوردیم.(بعدا فهمیدیم حلال کرده خدا خیرش دهاد).

عملیات خوندن نماز مغرب و عشا هم دردسری بود! جا غصبی بود و باید برای ادایش جائی پیدا می‌کردیم . یه جای شیب‌داری پیدا کردیم که لنگ درهوا باید نماز میخوندیم. جلومون دره پشتمون مزرعه، به هر زحمتی بود انجام شد.
شام هم به روال قبل انگشتی بود که به چشم استکبار فرو می‌رفت و درمتنش این حرفو دربرداشت که تحریممان کنید نون و املت می‌زنیم (البته من بیشتر احساس میکنم انگشت رو تو چشم اونا میکنیم اشکش از چشم ما می‌آد!)  بعد شام بچه‌ها آتش بزرگی درست کردن تا دور آتش کمرهای فراوون خودشونو برای قر بریزن! طوری می‌رقصیدن که گوئی کمری اضافی دارن و جائی به عاریت گذارده‌اند!! اما من اینقد خسته بودم که برای کمرچرونی حالی نداشتم و آماده خواب شدم و زودتر از موعد همیشگیِ خوابم، به دامان کیسه خواب پناه بردم! به چشم برهم زدنی جفتک وار از کیسه خواب بیرون پریدم! بچه‌ها آهنگ کردی گذاشته بودن و صداش اینقد زیاد بود که فک کردم صوراسرافیل اومده داره بغل گوشم داد میزنه! جبر جغرافیایی دلیلی شد تا به بزم کمر چرونی! برم. کمرها قرهایی که روی زمین بود رو جمع می‌کردند و من تماشاگه اجماع! صدای سیستم صوتی اینقد زیاد بود که صاحب باغ از یکی دو کیلومتر اونورتر اومد و شاکی شد. یکی از دوستان با حالت غیر طبیعی داوطلب حل مسئله شده بود هیچی دیگه مارادونا رو ول کردیم رفتیم مدیر روستا رو گرفتیم گل به خودی نزنه! با رایزنی گروه سران با صاحب باغ مشکلات حل شد و رضایت به ابقا داد. بعد یک ساعت که بساط  جمع شد متوجه شدیم ممکنه گرگ!!!بیاد و یک نفر باید از آتش نگهبانی کنه! گرگ تو مزرعه؟ من که خوابیدم ولی بچه‌ها داوطلبانه بیدار موندن، اینقدر سرشون گرمه وسایل گرمازا بود که تا صبح نخوابیدن.


پ.ن:نبردن جوجه کباب دلایل اقتصادی نداشت طبعا برای طعنه به وضعیت اقتصادی اینگونه بیان شد. 

عقل که نباشه تن یه ملت در عذابه!

 چن وقت پیش یک عمل روی مغز خانم جان انجام دادند، طوریکه بعد عمل به هیچ وجه نمیتونس سرپا وایسه و تماما در تختخواب  باید میموند. حالا با این وضعیت  دو روز بعد از عملش برداشت گفت هفته بعد بریم مسافرت! خوبه! قبل مسافرت نمیدونم پیش کدوم فال‌گیر و رمالی رفته بود که همچین تجویزی رو بهش داده بودن و گفته بودن بخت دخترت توی مسافرت وامیشه! خلاصه با ریش گرو گذاشتن شوهر خانم‌‌جان در گروی اینکه میبرمت خارجه! قضیه ختم به خیر شد و قبول کرد تابستون برن مسافرت!خارجه!
از فردای اون روز خانم جان هرجا می‌نشست می‌پرسید، البته نمیتونس بشینه دراز کشیده میپرسید کجا بریم؟ قیمتا چطوره؟ کجا ارزونه! از نمکی محله که از دروازه شمرون اونورتر نرفته بود  تا دکتر جراحش که سالی 7-8 بار مسافرت خارجه داشت به هرکی می‌رسید همینو می‌پرسید تا اینکه بعد یک تحقیق واقعا نفس گیر به نتیجه رسیدن که برن تاجیکستان! یعنی من خب وقتی شنیدم جا نخوردم اما همین که دلیل خانم‌جان و مدت زمونی که قراره بمونن رو شنیدم جامو درسته قورت دادم. خانم‌جان می‌گفت که قیمته یک تلویزیون 48 اینچی که اینجا یک و نیم میلیون بود (البته زمانی که ریال با ارزن برابری میکرد نه الان که ریالتون ارزونیتون ارزن نمیدیم بهتون) اونجا 200 تومنه! آخه 200 تومن؟ میریم یک ماه! میمونیم برمیگردیم میگن اقامت شبی 10 هزار تومنه! تو دوره زمونه‌ایه که با این قیمت طویله هم به 4 نفر نمیدن میخواستن برن با این قیمت خونه اجاره کنن! من فک کنم همان اندک عقل خانم‌جان رو در طی این عمله برداشتن و جاش کلا یه دونه سیم گذاشتن که گوشاش سرجاش بمونه!
تو تابستون شوهر خانم ‌جان که دست کمی از خود خانم‌جان نداشت رفت سراغ بلیط! یه ویزای 6 ماهه گرفتن با یک بلیط دو طرفه 6 ماهه! خانم ‌جان گفته بود شاید خوشمون اومد بیش‌تر موندیم!!!!قرار بود همونور بلیط برگشتشونو اکی کنن برگردن! با این تفسیر که اونجا همه‌چی حساب کتاب داره، هروقت خواستیم برگردیم، دوساعت بعدش ایرانیم!
از بدو ورود و دو سه روز اولشون بی‌اطلاع بودیم که روز سوم زنگ زدن و گفتن این خونه‌ایی که ما گرفتیم اصلا برق نداره و اینقد همه‌چی گرونه که هیچی نمیتونیم بخوریم! نون و لوبیا میخوریم! یه کاری بکنید ما برگردیم! تا یک ماهه دیگه بلیط نیست!!!  قرار شد فرداش بهمون خبر بدن و یه خاکی بریزیم تو سرمون! که باز تا سه روز  بیخبر بودیم ازشون! تا روز ششم فهمیدیم که از دختر خانم‌‌جان خواسگاری شده! تو تاجیکستان و پسره افغان! اقا من مشکلی با افغانی‌ها و هیچ قوم وبنی بشری ندارم! اما آخه  آدم به همسایش نمی‌تونه اعتماد کنه ، بعد بری تو تاجیکستان و یک پسر افغانی از دخترت خواسگاری کنه و توام به شک بیفتی قبول کنی یا نه!!! خو ادم نیاز به اره پیدا می‌کنه البته برای بریدن شاخ‌های روی‌سرش! هیچی قضیه جدی شد! واقعا می‌خواستن دخترشونو بدن به پسره، فک میکردن بخت دخترشون با تفاسیر اون فالگیره داره باز میشه. از نصیحت کردن به استیصال رسیدیم و از پسره پرسیدیم که گفتن کارش نفته! چاهه نفت داره! وقتی باهشون حرف میزدی با ذوق بهت میگفتن که وووی فک کن طرف چاهه نفت داره! یعنی من اون روزا بهمون اتصال سیمی که گفتم فک میکنم، جای عقل توی ذهن خانم‌جان گذاشتن هم شک کردم! آخه یه تیکه سیم هم خیلی عاقل‌تر از این حرفاس! ما که حریفشون نشدیم شماره دادن، شماره گرفتن تا پسره بیاد ایران خواستگاری! آقا ما ذهنمون به هرسمتی رفت! نکنه قاچاقچی کلیه باشه طرف! نکنه واسه حمل مواد میخواد! خلاصه هرچی که بود و پسره هرکاره‌ایی بود عقل به خرج داد نیومد. هنوز هم بعد 3 ماه(اوایل تیر رفتن)گاهی میگه واسه دخترم خواسگار فرنگی اومد قبولش نکردیم.


کسی، در بندغفلت‌مانده‌ای ، چون من‌ندید اینجا؟


کی بود دقیقا! عاشورای 88 بود! دوستم تیر خورد، دوست دوران نوجوانی دوست بازیهای فوتبال کوچه، دوست فیفا، رفیق همیشگی پایه‌ی شنا و دوست بی حوصلگی‌های شب‌های تابستان.
 سالم رفت، یعنی آن روز تا زیر پل حافظ سالم بود، سالم نماند.
اون روزا چی شد؟ سیاسیش نمی‌کنم خیلی چیزا شد، نمی‌ذاشتن عمل بشه! پدر اون روزا خیلی درگیر شد. پدر به هرکی می‌شناخت زنگ زد، به هرکی به هرچی هر آبروئی هرجائی داشت گذاشت که بگذارند بیاید بیرون. بگذارند عمل شود. همش کار پدر نبود اما با کمک هر کسی بود عملش کردن زنده موند فلج موند.
وقتی شنیدم تیر خورد صورتم داغ شد، حرص خوردم، فقط راه می‌رفتم و بدوبیراه نثار جان افراد مختلف می‌کردم جای گلوله‌اش در بدن من می‌سوخت. پدر ساکت نشسته بود کناری و فکر می‌کرد و گه گاه زنگ می‌زد به این به آن. هرچه بود گذشت، داغِ دیده درمن فروکش کرد اما در پدر تا هنوز هست.
اون روزها پدر تهران نبود. اولین فرصتی که تونست رفت تهران و دیدن دوستِ من! اما این فاصله دیدن برای من تا امشب ادامه داشت.لعنت به من. سه سال بعدِ تیر خوردنش، نقش زمین شدنش تازه من رفتم دیدنش. چقد سرحال و دل زنده بود و مادرش چقد شکسته. پدرم دوست قدیمی پدرش بود منم دوست قدیمی پسرش! چقد تفاوت از پسر تا پدر.

همین بهار امسال بود که رفتن آلمان، پدرش خونشو در رهن بانک گذاشت و وام برداشت 100 میلیون! خیلیه نه؟ هیچی نیس واسه کسی که میخواد لااقل  پسرش ادرار خودشو بتونه کنترل کنه، که نشد، نتونس. رفته بودن آلمان و دیدن که آلمانیها حاضرن بهشون پناهندگی بدن. یه حالیه که نمیشه توصیف کرد. پدری که پسرش فلج شده، تیر این حکومت به چشمش رفته بعد برگردد به چشمان آنها نگاه کند و بگوید من ذره‌ایی از خاک ایران را به اینجا ترجیح نمی‌دهم  و پسری که کنارش روی ویلچر نشسته با تمام وجود تائید کند را باید چی کار کرد؟ انگ دیوانگی بهش زده بودن که بابا تو دیوونه‌ایی ایران مگه چی داره؟!



پ.ن:تیتر ازبیدل
پ.ن2:ای داد از پ.ن که اشک آدم را در می‌آورد. ای داد(نخواهم نوشت)
پ.ن3: چقدر خودمان را میکشیم که برویم چقدر آدم‌هایی که خودشان را در معرض کشتن قرار می‌دهند و نمی‌روند.
پ.ن4:باید ببندم بروم در دکان خودم! پسر فلج بود اما حالش از همه ما بهتر بود. اینقد روحیه داشت و دل زنده بود که ما هیچ ما نگاه.



لحظه رفتنی است ، خاک ماندنی است

یه وقتایی دلت می‌گیره! میخوای برگردی به 6-7 سالگی! شایدم کمتر 3-4 سالگی! تو خیابون که داری راه میری یهوئی به خودت بیای و بفهمی داری رو هوا راه میری یکی گرفتت. بغلت کرده. داره پشت سرهم ماچت می‌کنه. نفهمی چرا.
داری تو خونه بازی می‌کنی یهوئی بزنی شیشه پنجره رو بشکنی و واسه اینکه خدا ببخشدت دست به دعا برداری. سر صبح واسه بیدار شدن داداشت بیاد بالای سرت بگه نوید میدونی اسمت چیه؟ توام که مسته خوابی ندونی نگی.
هفته‌ایی یه بار بری برگر زغالی بخوری به مدت چند سال و هر بار مشتاق‌تر از قبل زودتر از موعد حاضر کنار در وایسادی که دوباره تکرارش کنی. و بی خیال هرکی که میگه کارتون تکراریه.
 کودکی یعنی خسته نشدن از کلیشه تکراری تکرار کلیشه‌ها. یعنی ذوق مرگ شدن برای موعدهای وعده‌های تکرار. یعنی حاضر باشی همچیتو بدی تا لحظات ماندگار شن.

هزینه فرصت!

یک جائی باید همه هزینه‌هایی که پرداخت کردی و تبدیل به فرصت شده را خرج کنی!

حتی با هزینه تبدیل شدن به تهدید!


پ.ن:کاش اندازه‌ایی که کودک درونمون تو این روزا مهمه! کودکهایی که بیرونند هم برامون مهم باشند!


ای دیده خون ببار

 کنار خاک سرپا نشسته بود، زل زده بود به ...به شو نمی‌دونم! لابد به خاک دیگه. گریه ‌می‌کرد، بعد یهو ساکت میشد دوباره گریه، سکوت! هق هق، سکوت! بدون اشک! تا حالا گریه بی اشک دیدی؟! دیدی فقط جیغه! خشکه! زجه‌اس. بی‌آبه، انگاری یه جایی راه آب رو بستن! یزیدوار، عاشوراوار.
 صورتش گر گرفته بود. تو به جای اون باشی چیکار می‌کنی؟! بچت 19 سالش باشه و در اثر استعمال جنس خراب میمیره!به خودت لعنت می‌فرستی! هی به پسرت  میای یه چی بگی دلت داغ میشه جیگرت آتیش میگیره و زبونت خفه میشه! نفست بالا نمی‌آد!نه نمیتونی! هی میای بگی و بریزی بیرون!نمی‌گی. آخرش ،تهش چشات گرد میشه یه صدای خشک از ته حلقت میاد بیرون ومیگی آخ! دلت تاب نداره که! نمیشه، نه! نمیتونی بیش‌تر از این بگی! پسرته! پسرت بود. بی‌چاره دل! بی‌چاره دل!

چشت سرخ میشه و کنار چشمت دو قطره اشک جمع میشه! دوقطره اشکی که هیچ‌گاه نریخت... دق داد و نریخت.

پ.ن1:هیچ کی جای اینا نباشه، هیچ وقت!
پ.ن2:طاقم بر سر تابم ویران شد! ویران شد وقتی دیدم پدرش از یکجایی به بعد نتوانست بایستاد زیر بغلشو  می‌گرفتند تا بتواند راه برود! برادر بین دو دنیا سیر می‌کرد انقد گریه کرد بود که از حال رفته بود! مادر، مادر! امان از دل مادر! ای داد.