همچی نیگا میکنه انگاری دزد گرفته!خب گرفته دیگه!

این دو هفته‌ایی که تو اداره کار کردم!! یعنی همان، بی‌کار بودم. می‌نشستم برای خودم با کامپیوتر کار می‌کردم تا  وقت را بگذرانم. از روز سوم یا چهارم بود که به ذهنم خطور کرد اکهی اینهمه میایم داد میزنیم کار شخصی نکنید. باز خود من رفتم تو اداره نشستم کار شخصی  می‌کنم! بعد حرف نامربوط خاردار هم میزنم که اهووی عمو چرا تو که جای وزرات نشستی خرت را بردی در آن آخور! یا تو که آنورتر نشسته‌ایی چرا اینجا می‌چری! به این رسیدم که خرمان تا جائی که بتواند برود تا دسته! میدوانیم! آمدم پیش مادر و جریان رو گفتم، یک نگاهی عاقل اندر خروار(شایدم دزدوار) به من نگاه کرد و گفت ها  پس چه فکر کردی (شما یکم با محبت ‌ترش را فک کن اما خب انگار دزد گرفته!که خب گرفته بود) دزدی همینه دیگه! در این میان آدم‌هایی هم بودند که آمدند و گفتند حق تصرف داری تو! تو اصن خودت نمره بیستی و هی بین این دوسر پل صراط مارو میبردن و میاوردن! آخر نشستیم با خودمان کنار آمدیم که اگر این حق تصرف بود برای علی نبود! و برای ما هست؟! و اگر که نیست برای علی، برای هیچ کدام از ما نیست!

پ.ن1: به مناسبت این پست
پ.ن2:آلبوم سراب احمد پژمان را میگوشم هیچ ربطی هم به پست نداره!

هیچ نظری موجود نیست: