مرد گریه نمی‌کنه اما اگه...

2 ساله بودم که بابام فوت کرد اصن هیچی ازش تو ذهنم نیس...ننم مریض بود و همه مسئولیت خونه افتاد رو دوش خان داداش...از بچگی خان داداش هم بابام بود هم ننم...البته بیشتر از اون که خان باشه داداش بود یار تنهاییام بودمرد بود با اینکه 17 سال اختلاف سنی داشتیم رفیق بودیم ...7-8 ساله بودم که ننم دیگه تحمل نکرد...جونش و داد وخلاص...یه دو ساعتی گریه کردمو بعدش زود یادم رف چون بنده خدا همش تو رختخواب بود خیلی ندیدمش...خانداداش گریه نکرد ...
مراسم 7 که تموم شد ومهمونا رفتن خانداداش یواش، سرپا نشست و ریز ریز گریه کرد...یه چیزی هوری تو دلم ریخ پایین دستمو به دیوار گرفتم و همونجا نشستم.

پ..ن:این داستانم رو قبلا تو گودر هم نوشته بودم!

هیچ نظری موجود نیست: