گاهی چقد خوب می شد که بعضی لامپ ها برای همیشه بسوزند

تنها ذهنیتی که از خواهرش مونده بود به اندازه یک لامپ بود که سو سو می زد.تصویر جلوی چشمانش زنده می شد و دو باره محو می شد.
 خیلی بچه بود که خواهرش ازدواج کرده بود.تصویرش از خواهرش به یک تونیک بلند و موهای سیاه بلندی که رج دوزی شده بودند ختم می شد .دختر همیشه پشت به تصویر، قالی می بافت. همه خوبی های خواهرش اصوات ماندگاری بودن که از برادرش شنیده بود و مثه خوره تمام جانش را در برگرفته بود. اصواتی که یک سره توی ذهنش می پیچید و توی فضا پخش می شد.
آن سالها برادر طاقت نیاورد، نتوانست، داشت دق می کرد، می مرد ازاین خبر که از زور تنگ دستی می خواهند خواهرش رابه یک نفر که سی سال از خودش بزرگتر است بفروشند . طبیعتا اسمش عروسی نبود، خرید و فروش بود. دوم دبیرستان بود که هرچی خوانده بود را بر روی زندگی بالا آورد و رفت بنایی. قبل از این نون خشک می خرید،می فروخت ولی کفاف نمی داد. کفاف ده بچه را قالی بافی خواهرش و نمکی بودن برادرش نمی داد.
برادر سال بعد سرباز شد و رفت سرِ بازی خواهر هم رفت و رخت سفید بخت سیاه خود را پوشید و از آن دیار رفت. لامپ بیش تر از این قوت نداشت بجز چشم های سرخ برادرش که سرش را به دیوار تکیه داده بود و مادر حامله اش را نگاه می کرد.