سفر اول سفر به گوگل و اتچمنت‌ها

 یک توری پا داد و یه سری از بچه‌ها با چند تا ماشین off-road منو برداشتن بردن دشت و بیایان رها از خیابان!  (تو زندگی من مگه همین تور بیاد  پا بده غیر از این هیچ مگوی. تور منو تور کرد!)  شب قبل رفتن یه سری پدافندهای عامل و غیر عامل توسط دوستان برای جلوگیری از حمله ناگهانی اسیدها و گازهای(شما بخوانید بادهای) معده با برداشتن مقداری کنسرو و تخم مرغ و یک عدد آفتابه با رمز یا شکم یا زیر شکم انجام شد.
صبحِ رفتن، ساعت 7  قرارِ حرکت داشتیم. من کمر همتمو تا خرخره‌ام بالا کشیدم و 6 بیدار شدم. بماناد که اصلا از ذوق خواب به چشمان ترم میشکست. ساعت 9 تازه راه افتادیم و تا  به گروه پیوستیم  10 شد. قبل رفتن یه سری توصیه ایمنی را جدی بگیرید به ما شد که البته مهم‌ترین نکته‌اش در این بود که بچه‌ها وسایل گرمازای غیر مجاز نیارید! لب مرزه! دردسر میشه. بر عبث می‌پائید. موقع حرکت یه ماشین که سران بودن جلوتر رفتن و یه ماشین هم از پشت سر حامی یتیما، عقب افتاده‌ها،حامی همه آرمانهای انقلاب. تا ماشینا حرکت کردن دیگه ظهر لنگاشو تا جائی که میتونست باز کرده بود و روی سر ما سایه انداخته بود! سایه آفتاب.
 
ما از همون اول دیگه این ماشین حامی آرمان رو ندیدیم تا موقع نهار که همه یه جاجمع شدیم (طبیعتا تو ایران هرآدم باوجدانی این مسئولیت رو بعهده بگیره نباید دیده شه!!). توی مسیر از وسط مسیل رد شدیم. اواسط مسیر یه جائی بود که آزمون توانایی عقلی بود! آزمون سختی نبودااا! فقط یه کوه سنگی بود که شیبش از 60 درجه بیشتر بود و دوستان با ماشیناشون میخواستن برن بالای کوه! بهشون گفتم شیبش زیاده، نمیشه! اما نگاه دوستان من به کلمه شیب دقیقا مثل اون داشن آموزی بود که گفت شیب؟!شیب‌دار؟! نمی‌دونستن! فقط با رمز زور بزن اما باد به خارج از بدن نزن! می‌خواستن برن بالای صخر‌ها!

ظهر واسه نهار رفتیم یه جائی به نام گوگل نزدیک بزداغی!از کل سفر اسم همین مکانو یاد گرفتم.  گوگل یک استخر طبیعی بود (یه چند مدتی بود که یکی از انگشتان پام دچار مشکل شده بود و روز قبل از مسافرت پیش دکتری تجربی رفتم. پامو بست و تاکید کرد هرکاری می‌کنی پات خیس نشه ). پا که هیچی دین و دلمو دادم و داخل آب شدم، اواسط کار به خودم اومدم و متوجه شدم اگه یه ذره بیشتر برم تو آب دین و دل که بماناد، حیثیت ما بر آب جولان خواهد داد، یادم رفته بود مایو بیارم. سوت زنان از کادر خارج شدم.

موقع نهار بود که همه گروهها به فکر درست کردن زغال افتادن. ماشین حامی هم اومد و همه مسافرین یک ماشین که خراب شده بود رو با خودش آورده بود. تو گروه ما هم باید یک فعالیتی برای اجرای این فریضه اتفاق می‌افتاد (نهار به عهده من نبود! یعنی بالواقع من فقط دستامو تو شلوارم کرده بودمو اومده بودم). گروه ما! ما هیچ ما نگاه! فقط نگاه میکرد بعد کم‌کم خبرش به شصتم رسید و یادم اومد که نهار ما تن ماهیه! خب طبیعیه! وقتی تن‌ماهی برداری نهارت باقالی پلو با گوشت نمیشه! ما تن‌ماهی داشتیم درحالیکه بقیه داشتن جوجه، کباب می‌کردن! تصور کنید توی یک مهمانی همه دارن پلو میخورن تو وسط اینا نشستی و داری نون سق میزنی! یه همچین وضعی داشتیم. نهار که تموم شد ما وایسادیم به ثواب (نماز) بچه‌ها وایسادن به نوشیدنی‌های گرم کننده! شراب.

بعد از نهار به مقصد نامعلومی بالا پائین پریدیم!  مسیر‌ی که می‌رفتیم فقط ناهمواری‌هایی به صورت عمودی بر روی زمین داشت که باید عبور می‌کردیم. به گمونم سران به فکر هضم غذا بودن. ساعت 8 بود که به محل اسکان شبمون نزدیک میشدیم. یکی از سرکرده‌های گروه میگفت جای دنجیه! بالای کوه! بی سر و صدا، سوت و کور. بالای کوه که رسیدیم به سمت مزرعه‌ایی حرکت کردیم! جای دنج از نظر من چی هست مهم نیست ولی اینا وسط یه مزرعه هندونه زدن رو ترمز و گفتن همینجا اتراق می‌کنیم! خیلی دنجه! از روی یک عالمه هندونه رد شدیم و کلی به صاحب مزرعه خسارت وارد آوردیم.(بعدا فهمیدیم حلال کرده خدا خیرش دهاد).

عملیات خوندن نماز مغرب و عشا هم دردسری بود! جا غصبی بود و باید برای ادایش جائی پیدا می‌کردیم . یه جای شیب‌داری پیدا کردیم که لنگ درهوا باید نماز میخوندیم. جلومون دره پشتمون مزرعه، به هر زحمتی بود انجام شد.
شام هم به روال قبل انگشتی بود که به چشم استکبار فرو می‌رفت و درمتنش این حرفو دربرداشت که تحریممان کنید نون و املت می‌زنیم (البته من بیشتر احساس میکنم انگشت رو تو چشم اونا میکنیم اشکش از چشم ما می‌آد!)  بعد شام بچه‌ها آتش بزرگی درست کردن تا دور آتش کمرهای فراوون خودشونو برای قر بریزن! طوری می‌رقصیدن که گوئی کمری اضافی دارن و جائی به عاریت گذارده‌اند!! اما من اینقد خسته بودم که برای کمرچرونی حالی نداشتم و آماده خواب شدم و زودتر از موعد همیشگیِ خوابم، به دامان کیسه خواب پناه بردم! به چشم برهم زدنی جفتک وار از کیسه خواب بیرون پریدم! بچه‌ها آهنگ کردی گذاشته بودن و صداش اینقد زیاد بود که فک کردم صوراسرافیل اومده داره بغل گوشم داد میزنه! جبر جغرافیایی دلیلی شد تا به بزم کمر چرونی! برم. کمرها قرهایی که روی زمین بود رو جمع می‌کردند و من تماشاگه اجماع! صدای سیستم صوتی اینقد زیاد بود که صاحب باغ از یکی دو کیلومتر اونورتر اومد و شاکی شد. یکی از دوستان با حالت غیر طبیعی داوطلب حل مسئله شده بود هیچی دیگه مارادونا رو ول کردیم رفتیم مدیر روستا رو گرفتیم گل به خودی نزنه! با رایزنی گروه سران با صاحب باغ مشکلات حل شد و رضایت به ابقا داد. بعد یک ساعت که بساط  جمع شد متوجه شدیم ممکنه گرگ!!!بیاد و یک نفر باید از آتش نگهبانی کنه! گرگ تو مزرعه؟ من که خوابیدم ولی بچه‌ها داوطلبانه بیدار موندن، اینقدر سرشون گرمه وسایل گرمازا بود که تا صبح نخوابیدن.


پ.ن:نبردن جوجه کباب دلایل اقتصادی نداشت طبعا برای طعنه به وضعیت اقتصادی اینگونه بیان شد. 

هیچ نظری موجود نیست: