چن وقت پیش رفتم پیش یکی از اقوام، خانم جان .یک چند مدتی بود که نفسم به علت حساسیت فصلی میگرف و خوب با خودم گفته بودم وقت بشه میرم پیش یک دکتر خوب. میدانستم خانم جان زیاد دکتر میره، از خانم جان پرسیدم یک متخصص خوب گوش و حلق وبینی میشناسی معرفی کنی برم پیشش؟! حساسیت فصلی اذیتم میکنه. یک دکتر معرفی کرد و گفت عالیه! منم تصمیم گرفتم برم.
بعد کلی اینور و انور کردن و زبان مو درآورده مادر از فرط بیخیالی و پشت گوش اندازی من. قارقارک خودمو نعل زدم و رفتم و بعد از آشنایی با قیمتهای تازه تصویب شده که نمیدانم چرا هر بار که من میروم باید قیمت تازشان را بتازانند رفتم داخل مطب دکتر.
از همان اول فهمیدم که اسب ما کرش قاطره! اما خوب درد و بلام رو بهش گفتم و بعد چن بار که به متخصص تاکید کردم که حساسیت فصلی دارم! ایشون از هوش سرشارش استفاده کرد و گفت اووم، حساسیته!حساسیته فصلی. گفتم بله میدانم، ممنان واقعا. خلاصه یک آمپول نوشت و بنده از اعتمادم به دکتر که نه! بیشتر به خانمجان که با آنهمه اعتماد به نفس گفته بود دکتره عالیه، استفاده کردم و قامت باسن را شل کردم و دادم دست تزریقاتی! دو روز تمام نفسم بالا نمیومد! آمپولش برای کسانی که تنگی نفس دارن عوارض داشت(در اینترنت بعدا دیدم)! العجب که من مشکل تنگی نفس داشتم و این هم یک آمپول داد با عوارض تنگی نفس؟! فک کنم جای عوارض رو با جای فواید اشتباه کرده بود!
دو روز بعد رفتم پیش خانم جان! گفتم خانم جان جریان اینطوری شد. گفت چرا رفتی پیش اون؟! منم رفتم یک آمپول تزریق کرد حالم بدتر شد!!!! اگه دیدین یکی تو خیابون داره راه میره و باسنش به جاهای دیگش پنالتی میزنه بشناسینش سلام الک کنین!راه دوری نمیره!
پ.ن:خیلی سعی میکنم دوتا چیزو کم کنم یکی پینوشته یکی علامت تعجب هردوتاش نمیشه، پووف.
اینا سه تا دوست بودن، داشتن از بدشانسیهاشون تو زندگی میگفتن:
نفر اول: دوساله بودم که بابام مرد!ننم تو 8 سالگی مرد! تو زندگیم زنم ازم طلاق گرفت و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد! پوووف، اگه چهار تا کلید باشه که فقط یکیشون چراغ رو روشن کنه آخرین کلیدی که میزنم روشنش میکنه.
نفر دوم:موقعی که بدنیا اومدم بابا مامان نداشتم! برادرم بزرگم کرد. 18 ساله بودم برادرم تو یه تصادف فوت کرد و مرد. زنم، زنم ،پوووف.سر زا رفت..و پسرم هیچ وقت بزرگ نشد. ای داد،اگه چهار تا کلید باشه و فقط یک چراغ، هیچ کدوم چراغو روشن نمیکنه، کلیدش از جای دیگس.
نفر سوم:هیچی نگفت..خسته بود.چراغش سوخته بود.
پ.ن :چقد من پستام پی نوشت داره پوووف.
پ.ن2:پست قبلی نظرات مختلف زیادی گفته شد(خارج وبلاگ)، نمیتونم قطعی بگم حرف اونا درسته ولی خوب مثه اینکه شرع مثله همجای این مملکت تبصره ماده زیاد داره!نمدونم!
همچی نیگا میکنه انگاری دزد گرفته!خب گرفته دیگه!
این دو هفتهایی که تو اداره کار کردم!! یعنی همان، بیکار بودم. مینشستم برای خودم با کامپیوتر کار میکردم تا وقت را بگذرانم. از روز سوم یا چهارم بود که به ذهنم خطور کرد اکهی اینهمه میایم داد میزنیم کار شخصی نکنید. باز خود من رفتم تو اداره نشستم کار شخصی میکنم! بعد حرف نامربوط خاردار هم میزنم که اهووی عمو چرا تو که جای وزرات نشستی خرت را بردی در آن آخور! یا تو که آنورتر نشستهایی چرا اینجا میچری! به این رسیدم که خرمان تا جائی که بتواند برود تا دسته! میدوانیم! آمدم پیش مادر و جریان رو گفتم، یک نگاهی عاقل اندر خروار(شایدم دزدوار) به من نگاه کرد و گفت ها پس چه فکر کردی (شما یکم با محبت ترش را فک کن اما خب انگار دزد گرفته!که خب گرفته بود) دزدی همینه دیگه! در این میان آدمهایی هم بودند که آمدند و گفتند حق تصرف داری تو! تو اصن خودت نمره بیستی و هی بین این دوسر پل صراط مارو میبردن و میاوردن! آخر نشستیم با خودمان کنار آمدیم که اگر این حق تصرف بود برای علی نبود! و برای ما هست؟! و اگر که نیست برای علی، برای هیچ کدام از ما نیست!
پ.ن1: به مناسبت این پست
پ.ن2:آلبوم سراب احمد پژمان را میگوشم هیچ ربطی هم به پست نداره!
مرد گریه نمیکنه اما اگه...
2 ساله بودم که بابام فوت کرد اصن هیچی ازش تو ذهنم نیس...ننم مریض بود و همه
مسئولیت خونه افتاد رو دوش خان داداش...از بچگی خان داداش هم بابام بود هم
ننم...البته بیشتر از اون که خان باشه داداش بود یار تنهاییام بودمرد بود
با اینکه 17 سال اختلاف سنی داشتیم رفیق بودیم ...7-8 ساله بودم که ننم
دیگه تحمل نکرد...جونش و داد وخلاص...یه دو ساعتی گریه کردمو بعدش زود یادم
رف چون بنده خدا همش تو رختخواب بود خیلی ندیدمش...خانداداش گریه نکرد ...
مراسم 7 که تموم شد ومهمونا رفتن خانداداش یواش، سرپا نشست و ریز ریز گریه کرد...یه چیزی هوری تو دلم ریخ پایین دستمو به دیوار گرفتم و همونجا نشستم.
پ..ن:این داستانم رو قبلا تو گودر هم نوشته بودم!
مراسم 7 که تموم شد ومهمونا رفتن خانداداش یواش، سرپا نشست و ریز ریز گریه کرد...یه چیزی هوری تو دلم ریخ پایین دستمو به دیوار گرفتم و همونجا نشستم.
پ..ن:این داستانم رو قبلا تو گودر هم نوشته بودم!
بهسلامتی اون روزگاری، که روزگارش گذشته دیگه
حس اون پیرزن/پیرمردی که بعد یکم پیادهروی بدون اینکه خسته شن کنار طاقچهایی،سه کنج خونهایی میشنین و
خیره میشن به گذشته! به آدمای رفته! به دنبال یه نقطه در گذشته
برای امید به آینده.
پ.ن1:یه بار پدر منو برد تو یه خیابونی که پدر بزرگم قبلا توش کاسبی میکرده. گفت غیر یکیشون همشون مردن! یه راستهی بازار فقط یکی زنده بود. بقیه رفته بودن.
پ.ن2:تیتر از حسین نوروزی
ناامیدم به نوع بشر
آشخور:پنجم
پنج نفر فوقلیسانس شده بودیم کمک آموزشی! بین خودمون و گاهی هم به فرمانده میگفتیم شدیم حمال آموزشی. مثلا خواسته بودن احترام بذارن و ما(فوق لیسانسیها) نظافت عمومی نداشته باشیم ولی خدائی هر پنج تائیمون هم حاضر بودیم بریم علف بکنیم به این فلاکت نیفتیم! کاش محسن رضائی بود و شاخص فلاکتش رو برای ما محاسبه میکرد. هرساعت باید میرفتیم و چارت ، تخته، صندلی، تابلو، طرح درس و هزار قلم خرت و پرت دیگه رو میبردیم میدون تا کلاس برگزار میشد! حالا کنار اینا هفت هشت تا دفتر بود که دو سه تاشونو هنوز که هنوزه نمیدونم چی بود! فقط میدونم باید فرمانده امضا میکرد! دفتر آمار، ارزشیابی و...! همشون باید تا شروع کلاس آماده میشد. از بین بچههای لیسانس و فوقلیسانس حتی کسی که مسئول شستن دستشوئی بود حاضر نبود جاشو با ما عوض کنه دیگه چه برسه به علف کندن که صفا داشت، خر در چمن بود!
روزای آخر بود یکی از بچههای کمک آموزشی نهست(غیبت) کرد. یکی دیگه هم باسنش مشکل پیدا کرد! از باسن آورد و مرخصی بود. موندیم کلا سه نفر. قرار شد تمام انبار کمک آموزشی رو که فک کنم از زمان ناصرالدین شاه تمیز نشده بود رو تمیز کنیم و علاوه بر اون فرمانده یه سری طرح معماری!!! داشت که باید به کمک یکی از بچهها پیاده میکردیم. فقط دوساعت تمام وسایل انبارو تخلیه میکردیم!فکر کنم انباری از شورت تا اسلحه انبار همجور وسایلی شده بود. خوب که انبار تخلیه شد، فهمیدیم کلاس داریم اونم با فرمانده هنگ! طبیعتا کلاس رو تشکیل ندادیم و توبیخ شدیم که چرا توی اون بلبشو بین یک میلیون چارت، چارت کلت رو پیدا نکردیم و کلاس رو برگزار نکردیم.
دوباره و بعد کلاس یه سری اقدامات رو براساس طرحهای فرمانده با نظرات یکی از بچهها انجام دادیم! یه چوب بود که باید یه تریلی وسایل رو تحمل میکرد! طبعا هر خری جز این دوستمون که نظارت رو انجام میداد میفهمید چوب طاقت وسایلو نداره! بعد یک ساعت تمیز کردن و مرتب کردن شروع کردیم وسایل رو بردیم داخل و روی چوب گذاشتیم بعد بیست دقیقه چوب از وسط نصف شد! همه بچهها خندیدن!
اشتراک در:
پستها (Atom)