زنگ

 زنگ میزد پشت سرهم قطع نمی شد هرچه تلاش میکردم انگار خاموشی بعیدتر می نمود.نمی دانستم چطور صدایش قطع می شود.انگار زنگ صوراسرافیل است که یکدم دارد می دمد تا بگوید که دیگر تمام است وقتتان تمام شد. میدانم هوا سرد بود و تاریک و خاکی سرد و نمور.دقت کردم صدای ترمز بود تمام نمی شد یکریز توی گوشم زنگ میزد و تکرار می شد

کنار خیابان مردی نه چندان پیر آرام روی زمین کنار دوچرخه ایی که بنظر هستی نیست شده اش می آمد آرمیده بود چشمانش پر بود از تلالو زندگی که به امید نوه چند روزه اش تراکت پخش می کرد.نوه ایی که هنوز ندیده بود. رود خونش را سدی نبود جز خاکی سرد که به آغوشش می کشید.