یه صحنهایی تو ذهنم هست از حوالی سالهای 47، صحنه خالی از رنگه و خاکستری. یه دیوونهایی توی صحنه هست و داره راه میره دستش یه سینیه که روش داره میزنه و باهش اینو میخونه : دیگه کار دنیا تمومه، دیگه کار دنیا تمومه. صدای سینی اصلا با خوندنش جور نیست ولی خودش داره لذت میبره و باهش ضرب گرفته. هرجا هست توی جسمش نیست، یه جای دیگس شایدم یه زمان دیگه.
چند روز پیش تو تاکسی منتظر نشسته بودم تا دو نفر دیگه بیان و ماشین حرکت کنه. یه پیرزن بیرون از تاکسی چند ده متر اونورتر داشت راه میرفت و یه مسیری رو قدم میزد. یک نفر دیگه اومد و حالا ما یک نفر کم داشتیم تا ماشین حرکت کنه. پسرهایی که تازه وارد تاکسی شده بود رو بهم کرد و گفت میدونی از کنار پیرزن گذشتم بهم چی گفت؟ گفت: هــــــــــزار تومن .
پ.ن:همیشه فکر میکنم دیوانه تو ابعاد دیگهایی داره یه صدایی رو میشنوه که من نمیشنوم و برای همینه که اون داره لذت میبره و من فقط صدای گوشخراشی رو میشنوم. گاهی هم فکر میکنم شاید توی این فضا نیست، شاید توی چند ده ساله بعده و داره آینده رو میبینه،آینده رو داره میشنوه .
۲ نظر:
منم یه جایی همون حوالی سال 47 جا موندم
ائه؟!مثه اینکه آدمای زیادی تو سال 47 گیر کردن
ارسال یک نظر