ناامیدم به نوع بشر

آشخور:پنجم

پنج نفر فوق‌لیسانس شده بودیم کمک آموزشی! بین خودمون و گاهی هم به فرمانده میگفتیم شدیم حمال آموزشی. مثلا خواسته بودن احترام بذارن و ما(فوق لیسانسی‌ها) نظافت عمومی نداشته باشیم ولی خدائی هر پنج تائیمون هم حاضر بودیم بریم علف بکنیم به این فلاکت نیفتیم! کاش محسن رضائی بود و شاخص فلاکتش رو برای ما محاسبه می‌کرد. هرساعت باید میرفتیم و چارت ، تخته، صندلی، تابلو، طرح درس و هزار قلم خرت و پرت دیگه رو میبردیم میدون تا کلاس برگزار میشد! حالا کنار اینا هفت هشت تا دفتر بود که دو سه تاشونو هنوز که هنوزه نمیدونم چی بود! فقط میدونم باید فرمانده امضا می‌کرد! دفتر آمار، ارزشیابی و...! همشون باید تا شروع کلاس آماده می‌شد. از بین بچه‌های لیسانس و فوق‌لیسانس حتی کسی که مسئول شستن دستشوئی بود حاضر نبود جاشو با ما عوض کنه دیگه چه برسه به علف کندن که صفا داشت، خر در چمن بود!

روزای آخر بود یکی از بچه‌های کمک آموزشی نهست(غیبت) کرد. یکی دیگه هم باسنش مشکل پیدا کرد! از باسن آورد و مرخصی بود. موندیم کلا سه نفر. قرار شد تمام انبار کمک آموزشی رو که فک کنم از زمان ناصرالدین شاه تمیز نشده بود رو تمیز کنیم و علاوه بر اون فرمانده یه سری طرح معماری!!! داشت که باید به کمک یکی از بچه‌ها پیاده می‌کردیم. فقط دوساعت تمام وسایل انبارو تخلیه میکردیم!فکر کنم انباری از شورت تا اسلحه انبار همجور وسایلی شده بود. خوب که انبار تخلیه شد، فهمیدیم کلاس داریم اونم با فرمانده هنگ! طبیعتا کلاس رو تشکیل ندادیم و توبیخ شدیم که چرا توی اون بلبشو بین یک میلیون چارت، چارت کلت رو پیدا نکردیم و کلاس رو برگزار نکردیم.
دوباره و بعد کلاس یه سری اقدامات رو براساس طرح‌های فرمانده با نظرات یکی از بچه‌ها انجام دادیم! یه چوب بود که باید یه تریلی وسایل رو تحمل می‌کرد! طبعا هر خری جز این دوستمون که نظارت رو انجام میداد میفهمید چوب طاقت وسایلو نداره! بعد یک ساعت تمیز کردن و مرتب کردن شروع کردیم وسایل رو بردیم داخل و روی چوب گذاشتیم بعد بیست دقیقه چوب از وسط نصف شد! همه بچه‌ها خندیدن!


هیچ نظری موجود نیست: