خیلی دور خیلی نزدیک

چشم بر در میگساری! که شراب ناب تو بر
سردری است که یار از آن
 در بر شود


سپرت افتاده و شدی جنگ زده ایی که همه یاراش روی زمینن و دل به آغوش خاک سپردن! شکست خوردی و یک دشت سرباز کشته جلوته! تو موندی! اینقد ناراحتی که صدات از گلوت بیرون نمی‌آد! توی حنجره‌ات خفه می‌شه! بغض داری اما راه اشک بسته است! با خودت میگی مقصر این دشت منم! آروم آروم یه چیزی توی وجودت به حرکت در می‌آد میتونی داد بزنی و دور خودت برقصی و بلند با خودت بگی :من نه منم! دستاتو دور خودت دراز میکنی و تندتر می‌رقصی و بلندتر میگی من نه منم! انگار خیلی دوری! انگاری یه جائی، که معلوم نیست کجاست! صدای حرکت می‌آد یکی زنده است میری نزدیکش گوشتو میبری نزدیک‌تر که بشنوی چی می‌گه با صدائی خفه می‌گه: انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا...
بعدش میمیره

پ.ن:آن ها آن را دور میپندارند و ما آن را نزدیک میبینیم.

هیچ نظری موجود نیست: