به نام پدر

ده سال قبل بود تو خونه دائیم نشسته بودیم! بچه‌های فامیل دورهم جمع شده بودیم و بحث دهه بیست بود! تو اون جمع فقط من و یکی دیگه از بچه‌ها هنوزبیستی نشده بودیم. اینقد از این قضیه خوشحال بودم که تند و تند میگفتم من که هنوز وارد این دهه نشدم! انگار یک جایش کَمیتش شکسته! و من از این موضوع پیش پیش باخبرم! چیزی که حال وهوای اون روزگار و دوران گفتمان که خیلی هم خوش به حالمان!بود می‌رساند. یه چیزی تو اون جمع دهه بیستیا مشترک بود و اون عدم رضایتشون بود اون پلان خیلی واضح تو ذهنم شکل گرفته و یه جائی انگار این البوم هی پِلِی میشه.

حالا که ده سال می‌گذره و خورشید دهه بیست من رو به افوله و برای خیلی از همین جمع نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به تاریکی انجامیده، دارم به نقاط مشترک همه بچه‌های نسل سوم میرسم و انگار برای همه‌ی نسلهای اینور انقلاب این دهه یک نت فالشه! یک ساز ناکوکه! یک غده متورم شده سرطانی! داستانی برای به صدرات رسیدن داستان سرایان! و بازی دوسرباختی برای همه‌ی ما!
امروز که مادرم از پدرم به شوخی باعنوان پیرمرد یاد کردن یه دیواری توی ذهنم ریخت پائین! هری! و من جلوی مادرم جبهه گرفتم اما واقعیت به دنبال آدم میدوئه و خصوصا جاهائی که بیشتر به دنبال فرار ازش باشی عمیقتر بهش پی میبری و دیگه نمیشه گولش زد تمومه! واقعیتی که باید پذیرفت. پدرم در حال ورود به شصت سالگی! چیزی درونم فروریخته! چیزی که باید جایگزینی داشته باشد! چیزی که در این سیر نزولی این دهه ازعمرم باید انجامش میدادم و هنوز در تکاپو برای یافتن خودم سردرگم و انگشت عجز بر دهان گزیده!

پ.ن: عنوان این پست برای تقدیر از پدری است که الگوی من بوده و هست!

هیچ نظری موجود نیست: