هرچقدر تلاش کردم آخرش بیشتر از چند خط افقی و عمودی محو از صورتش به ذهنم نرسید. تو همون موقع خیلی باهم درگیر بودیم و کارامون بهم ربط داشت اما الان یک چهره با چند خط که هی میرفت و میآمد. صورتش از یادم رفته بود اما هرچقدر این تجسم از یاد میرفت یک ویژگی، یک خصلت، اونو تو ذهنم برجسته میکرد. نه فقط اون، که همه آدمها بیشتر از اونی که قالب ظاهریشون توی ذهنم بمونه، خصوصیات و سلایقشونه که برام موندگار میشه.انگار هرکسی خاصیت اثر انگشت گونهایی داشته باشد و آن را به یادگار بگذارد.
از پدر بزرگم که قاب تصویرش همیشه جلوی چشمانم است هم خطوط محوی به یاد دارم! آدمها که فاصله پیدا میکنند برایم محوتر میشوند قابها و نشانها ازیاد میروند آنجاست که قوه منحنی کننده صورتهای ذهن من به کار میافتد. خطوط را همانقدر که مهم هستند نگه میدارد و بعد بیشترش را از بین میبرد بعد خوب که دقت میکنم میبینم از خیلی از آدمها ازقواره و ترکیب و هیکل، نشانی در ذهنم نمانده چیزی اگر هست همه خطوطی درهم پیچیده و بی شکل و حتی گاهی بی معنا که همهشان کنارهم معنایی پیدا نمیکند! منحنیها به تنهایی کاری از پیش نمیبرند و چیزی به یادم نمیآورند باید باز هم همان خصلت باشد همان ویژگی همان اثر انگشت و جبر زمانهایی که هرکسی نقشی از آن به یادگار میپذیرد تا آن خطوط برایم معنا بگیرد و هویت پیدا کند.
از پدر بزرگم که قاب تصویرش همیشه جلوی چشمانم است هم خطوط محوی به یاد دارم! آدمها که فاصله پیدا میکنند برایم محوتر میشوند قابها و نشانها ازیاد میروند آنجاست که قوه منحنی کننده صورتهای ذهن من به کار میافتد. خطوط را همانقدر که مهم هستند نگه میدارد و بعد بیشترش را از بین میبرد بعد خوب که دقت میکنم میبینم از خیلی از آدمها ازقواره و ترکیب و هیکل، نشانی در ذهنم نمانده چیزی اگر هست همه خطوطی درهم پیچیده و بی شکل و حتی گاهی بی معنا که همهشان کنارهم معنایی پیدا نمیکند! منحنیها به تنهایی کاری از پیش نمیبرند و چیزی به یادم نمیآورند باید باز هم همان خصلت باشد همان ویژگی همان اثر انگشت و جبر زمانهایی که هرکسی نقشی از آن به یادگار میپذیرد تا آن خطوط برایم معنا بگیرد و هویت پیدا کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر