آدمایی که ساز میزنن واسشون یه جایی دیگه زدن هیچ آهنگی شور و حال درشون ایجاد نمیکنه، این موقعهاست که میرن سراغ بداهه نوازی! تو نوشتن هم هست البته نه به اون شامخی! مثلا یکی که تو دستگاه ابوعطا داره بداهه میزنه توی نوشتن داره حکایت از راه رفتنهای دوره دانشگاهشو با یار قدیمیش روایت میکنه که خیلی ازش گذشته کهنه شده اما تو دلش موندگار شده. اما با همه حال و هوایی که داره یهو وسط شور و هیجانی که داره یاد غمای نبود یارش میافته و میزنه جاده خاکی و سرنخ روایت رو فراموش میکنه میره سراغ گلگی از یار سفر کردش و با یه های و هویی شروع میکنه به گفتن از اون زمونایی که اینجوری شد وضع این شکلی نبود چی شد که یهو اینهمه ماتم شد همه ماجرا.
اولی که روایتش شروع میشه با یه هالهایی از ناامیدی و اینکه نوری نیست روایت نوشته میشه، انگاری یکی خستس اومده کنار یکی نشسته و میگه میدونی جریان چی بود؟! چی شد که اینجوری شد؟! بعد یه پرده از آخراشو رونمائی میکنه و فلش بک میخوره به جاهای خوش خوشانش و یاد سرسپردگیها و دل به باد دادنها. اما امان از دل زینب که کار به همینجاها نمیمونه!!کم کم وضع عوض میشه!! دیدی خبر بدو یهو نمیدن؟! میخواد آمادت کنه! میخواد ندای آغاز هیهات منه رو با شیپور صور اسرافیل تو گوشت بدمه!! بداهه گاهی رو همون ابوعطا نمیمونه و میره تو دشتی و میزنه صحرای کربلا و تو اصن نمیفهمی چی شد که انقد تلخ شد ماجرا؟ بوی جوی مولیان، سوز دشتی رو تو فراق از دست دادن یار، به گوش میرسونه! تو دشتی اون یار! دیگه نیست و یار قدیمیش زیر خاک دفن شده! سوز دشتی فقط در سر فقدان یار نیست، جفاییه که بعد از رفتن یار بهش میشه و همه تهمتها به سوی اون روونه میشه!
پ.ن:ابوعطا اثر جلیل شهناز، پیانو دشتی اثر مرتضی محجوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر