نمی‌دانم خاطره‌ایی یا واقعا هستی! ولی کاش همیشه باشی

یله افتاده بودم روی تخت و داشتم عکس‌های دوران دانشجوئیم رو نگاه می‌کردم! یه حسی بین اینکه خیلی سال پیش بوده و انگار همین دیروز بوده! انگار هیچ وقت تاریخ این دوران نبوده و عکس‌‌ها روایت دیگه‌ایی دارن!
همین سالهای نه چندان نزدیک ودور بود که یکی از همین دوستان تابلو شد و رفت پای طاقچه! تا پای سوم و چشمهای خمره شده مادر هم رفتم! پا به پا تا جائی که می‌شد و تاجائی که تمام شد تا به خاک! 
 تقویم رو که ورق می‌زنم و سال میشمرم، گاهی خاطره‌ایی برات زنده می‌شه و قوه خیال مصوره بر قوه سیال باصره پیروز می‌شه و می‌شه اون لحظه! انگار همش همون جام همون روایتم! انگار عینیت و ذهنیت یکی شده ظاهر و باطن همه تجلی نقوش خاطره است و هنگامه، هنگامه سیاحت چهره‌هایی است هم از جنس بلور! خاکستری ولی روشن! چینی ولی بدون بند که بند بندش را توی زمان بند زده‌ایی ولی اینجا همه مائیم و ما همه! بی بند!

دم غروب را که بنگری نه! نیازی نیست همه نگریده‌اند و بسیار نگاریده‌اند! بس است بنشین دم ظهر خاطراتت را نگاره کن که چهرهای دم غروب همه از یکدم خاکستری است و تیره! که خاکستری بودن نشان گذشت زمان است و تیره بودن نشان از دوری! دم ظهر بنشین چهره‌ها را نظاره کن! با خیال خودت کلنجار برو چهره‌ها رو قشنگ همونجوری که هست میبینی خاکستری ولی روشن! غروب دل مرده است! غروب سنگین است و هرکه میگوید غروب زیباست من میگویم که نمیدانم چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست*! زیبایی نباید تاب بُر باشد! زیبایی باید ساده باشد باید عین کف دست روان وعین ماسه ریزان باشد باید حقیقت باشد نه گم باشد و هاله باشد و ندانی هست یا نسیت! ندانی بالاخره اینجا چراغی روشن است** یا نه! غروب پر تکلف است غروب پر از دروغ است و غروب نشان هستی اشیا درعین نیستی است دقیقا شکل خاطره ها!عیننا خود ما

*:شعری ازسهراب سپهری
**:کتابی از زویا پیرزاد

هیچ نظری موجود نیست: