چشم بر چشم بگذاریم، خاک سرمه چشمان است

بچه که بودم هر وقت هر فیلمی رو میدیدم احساس می‌کردم منم بخشی از یک فیلمم! احساس می‌کردم یه عده یه جا نشستن دارن تخمه میشکنن و منو نگاه می‌کنن! تو چشم همه جلو انظارهمگانی! بزرگتر که شدم احساس کردم یه فیلمم که دیگه کسی منو نگاه نمی‌کنه یه گوشه‌ایی افتاده و داره خاک می‌خوره! تموم شده اون فیلمه! حس اون فیلمائی که کارگردانش خیلی غمشو خورده تا موندگار شه! تو خیال خودش گاهی نشسته یه گوشه و هی فکر کرده اگه تو جشنواره مقام بیاره چی میشه! چقد خوب میشه که اینطوری شه! اونطوری شه! شایدم واسه یه کارگردان بوده که می‌خواسته آخرین اثرش رو به بهترین نحو ممکن بسازه و بعد تو تموم شدن اون فیلم بره یه گوشه کناری دکه روزنامه فروشی باز کنه و منتظر شه یه جائی یه روزی هی از فیلمش تقدیر کنن! هی همه‌ی روزنامه‌ها رو بررسی کنه که یه جائی یه خبری ازش بزنن و فیلمای بیست سال بعدو هم با اون مقایسه کنن! من همون فیلمم که کارگردانش ساعت‌ها خیال بافته! ساعت‌ها موفقیت دیده و تقدیر وتشکر تو جشنوارههای بین‌المللی و...ساخت فیلم که تموم شد کارگردان اکرانش نکرد هیچ جا نمایشش نداد. حتی بازیگراش فیلمو ندیدن سوا سوا از هرکدوم فقط تو چن سکانس ازشون فیلم گرفته بود و خودش همه فیلمو بازی کرده بود.

 فیلم فراموش شد. گم شد.

پ.ن:تو ختم بنده خدائی بودیم که دوستم گفت نگاه کن انگار آدم هیچ وقت تاریخ وجود نداشته! شروع نشده تموم شده! هیچی هیچی! این متن الهام گرفته از این حرف بود

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ه پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!

ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست

نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده ست و تا دشت بیداریش می کشاند

و ما کمتر از آن نسیمیم

در آن سوی دیوار بیمیم

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای

به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز.

دکتر شفیعی کدکنی